ژان اونشب نتونست بخوابه و هربار که چشماش رو روی هم گذاشت، کابوس از دست دادن بچه ها از خواب پروندش و دیدن هر روزه ژو و تهدید هاش کاملا آرامش رو ازش سلب کرده بود... هرشب کابوس و هر روز جنگ اعصاب!
یه هفته تحمل کرد ولی اون روز بیخوابی و خستگی واقعا بهش فشار آورده بود جوری که به زور رانندگی میکرد.
با دیدن دوباره برادرش که جلوی در شرکت ایستاده بود، محکم چشماش رو فشرد!
هیستریک با دستش چندتا ضربه به فرمون زد و نفسش رو بیرون داد.
جلوی پاش ترمز کرد و بدون نگاه کردن صداش رو بالا برد:
+ سوار شو!
ژو بی حرف کنارش جاگیر شد و هر دو برادر تا رسیدن به مقصد ساکت بودن!
ژان توی بیابون خلوتی که اطرافش چندتا ساختمون پراکنده در حال ساخت بود، پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
در رو محکم بهم کوبید و به کاپوت تکیه داد...
ژو کمی صبر کرد و بعد از چند دقیقه کنار برادرش ایستاد و باعث شد ژان مثل فشنگ از جاش بپره، روبه روی مرد بزرگتر ایستاد و با اخم پرسید؛
+ جدا چته؟ چی میخوای واقعا؟ اونو بگو!
ژو دستی به جیب هاش کشید و بعد در اوردن سیگارش نگاهش رو به ژان داد:
+ منظورت چیه؟
ژان دستی به موهاش کشید و نفس عمیقی کشید:
+ تو واقعا بچه ها رو نمیخوای... یه مرگ دیگه ایت هست، اونو بگو!
ژو خندید و دود سیگارش رو تو صورت ژان فوت کرد که باعث شد ژان با انزجار صورتش رو بچرخونه!
+ نه جدا ایندفعه دیگه قصد دیگه ای ندارم...
ژان دو قدم فاصله گرفت و با بالا دادن ابروش گفت:
+ نو شت؟
ژو اینبار بلندتر خندید ولی بعد دیدن چهره گرفته ژان، لباش رو بهم فشرد؛
+ جدی میگم داداش... اینبار واقعا اومدم جمعش کنم!
ژان دستاش رو تو جیبش فرو برد و پوزخند زد:
+ تو اگه آدم جمع کردن بودی، وضعیت زنت اون نمیشد... چند دفعه گفتم مرد باش؟
ژو کلافه سرش رو چرخوند:
+ بازم داداش کوچولو میخواد نطق کنه؟
ژان چشماش رو تو حدقه چرخوند:
+ اگه نمیخوای بشنوی دور و بر من و بچه ها نچرخ!
ژو هم کلافه شده و دستاش رو مشت کرد؛
+ ژان اونا بچه های منن...
ژان رو به روی برادرش ایستاد و مستقیم تو چشماش زل زد؛
+بچه هایی که حتی اسمت رو فراموش کردن... چهره ات رو، وجودت رو... ژو تو برای اونا وجود نداری!
ژو دستی به صورتش کشید و مغموم گفت:
+ میدونم... میدونم ولی شاید بشه جبران کنم!
ژان دستش رو روی پیشونیش کشید و چند قدمی فاصله گرفت و مسیر کوتاهی رو چندبار طی کرد و برگشت؛
لبش رو گاز مختصری گرفت و دستاش رو پشت کمرش توهم قلاب کرد؛
+ ببین... ژو! من برای اون بچه ها همه چیزمو کنار گذاشتم... رویاهام، آینده ام، کسب و کارم... همه چیزمو.
ژو شونه های ژان رو گرفت و کمی نوازش کرد:
+ آره و ممنونم ژان... واقعا میگم! مطمئنم جوری که تو ازشون مراقب کردی... اونا واقعا باهات خوشحالن ولی دیگه خودم برگشتم داداشی باشه؟
ژان تحت تاثیر لحن نرم برادرش چشماش رو بست و با بیرون دادن نفس سنگینی گفت؛
+ نفس من به اون بچه ها بنده... نفسمو نگیر!
ژو چند ثانیه به چهره خسته برادرش زل زد و درنهایت با فشردن لباش گفت:
+ اونا حق منن ژان... اونا، بچه های منن و من حتی به قیمت از دست دادن تو اونا رو به دست میارم!
و بعد زدن این حرف رفت و ژان رو تو بهت تنها گذاشت...
ژان عصبی چند بار دستش رو توی موهاش کشید و تند تند شروع به قدم زدن کرد.
یهو بی اختیار فریاد خفه ای زد و دوبار با مشت تو شیشه کنار راننده کوبید و شیشه به هزاران تیکه تقسیم شد!
با حس اینکه عصبانیتش هنوز نخوابیده، دوتا دستش رو بالا برد و چندین مرتبه و پشت سر هم به سقف ماشین کوبید و فریاد زد.
صدای زنگ گوشیش که بلند شد گوشی رو از جیبش دراورد و به صفحهاش نگاه کرد... نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست؛
+ جانم پرنسس؟
آنیسا با ذوق گفت:
+ عمو... برات عکس یه دفتر رو میفرستم میشه برام بخری امشب؟
ژان دستش رو که خون ریزی میکرد چندبار باز و بسته کرد؛
+ اره عزیزم میخرم!
آنیسا تشکری کرد و گوشی رو قطع کرد و ژان برای تخیله اندک حرصش، لگدی به ماشین زد و سوار شد.
بی اهمیت به زخم دستش و شیشه شکسته و بدنه توهم رفته ماشین، تو جاده ویراژ میداد و سعی میکرد ذهنش رو خالی کنه... نگاهش روی جاده میچرخید و به گذشته فکر میکرد؛ اون همه چیزش رو، به معنای واقعی کلمه همه چیزش رو به خاطر بقیه از دست داد... تا کجا قرار بود ادامه پیدا کنه؟
با تاریک شدن هوا، حس کرد دیگه نمیتونه تو یه فضای بسته بمونه!
ماشین رو گوشه ای پارک کرد و پیاده راه لوازم تحریری که همیشه ازش خرید میکرد رو گرفت.
شماره ای گرفت و بعد از اطلاع دادن به کارمندش برای بردن ماشین، گوشی رو تو جیبش برگردوند و وارد مغازه شد.
عکس رو نشون داد و وقتی فروشنده گفت دقیقا همون دفتر رو ندارن ژان ازش خواست هر نوع دفتری که به اون شباهت دارن رو بیاره و سر جمع هشت تا دفتر رو تو دستش گرفت و دوباره پیاده به سمت عمارت راه افتاد با این تفاوت که بارون شدیدی میبارید!
وقتی به خونه رسید ساعت حدود ۱۰ شب بود و ژان واقعا دیگه خسته تر از این بود که بخواد فکر کنه پس فقط با همون سر و وضع آشفته و خیس به سمت اتاق آنیسا رفت، در زد و بدون صبر وارد شد:
+ آنیسا... بیا دفترا!
آنیسا که هدفون زده بود و مشغول گوش دادن به موزیک بود فقط برای دقیقه ای پایینش اورد؛
+ سلام عمو... ممنونم میشه بزاریش کشو چهارم میزم؟
ژان به میز گوشه اتاق نگاه کرد و کشو چهارم رو باز کرد و خواست دفتر ها رو توش بندازه که متوجه جعبه های کادویی شد که اصلا باز نشدن و با کمی دقت متوجه شد که همه اونا کادو هایی هستن که ژان برای آنیسا از سفرهاش یا اطراف خریده بود!
دفتر رو روی میز پرت کرد و به طرف آنیسا برگشت؛
+ این هدیه ها چرا اینجان؟
آنیسا که به ارومی گردنش رو تکون میداد و با اهنگ زمزمه میکرد اصلا صدای ژان رو نشنید و همین باعث کفری شدنش شد!
دستش رو محکم روی میز کوبید و داد زد:
+ آنیسا!
آنیسا با شنیدن فریاد عموش، سریع هدفون رو پایین اورد؛
+ بله عمو؟ ببخشید داشتم اهن...
ژان وسط حرفش پرید و جدی گفت:
+ پرسیدم این هدیه ها که من برات گرفتم... اینجا چیکار میکنن؟
آنیسا کمی ترسیده لباش رو بهم فشرد؛
+ اونا... (آب دهنش رو قورت داد) عمو حالت خوب...
ژان دوباره وسط حرفش پرید؛
+ سوال منو با سوال جواب نده! وقتی ازت سوال میپرسم جواب میخوام.
آنیسا تو جاش جا به جا شد و مغموم گفت؛
+ عمو واقعا الان نمیخوام حرف بزنیم...
ژان هیچ وقت مجبورش نمیکرد هیچ کاری انجام بده... یه جورایی مطمئن بود اینبارم همین میشه ولی ژان خم شد و هدیه ها رو تا جایی که جا داشت تو بغلش گرفت:
+ درسته من نباید باهاتون حرف بزنم، نباید هدیه بخرم... من نباید...
حرفش رو خورد و بعد برداشتن هدیه ها به سمت پنجره رفت و همه رو پرت کرد بیرون.
آنیسا با بهت به هدیه هایی که پرت میشدن زمین زل زد؛
+ عمو...
ژان بی تفاوت گفت؛
+ دانیلم از این کشو ها داره نه؟
آنیسا با ناباوری به این روی ژان که هرگز ندیده بود نگاه میکرد؛
+ نه... دانیل... عمو من...
ژان دستش رو بالا برد؛
+ مهم نیست، حتما هدیه های منو دوست نداشتی... دیگه نمیخرم! به هرحال دیگه به من نیازی هم نیست.
و بعد بی توجه به آنیسا از اتاق بیرون اومد و در رو کوبید بهم.
به سمت طبقه بالا رفت و بزرگترین بومش رو روی پایه کار گذاشت و نازک ترین قلم رو برداشت... هر رنگی که دم دستش بود رو با هر طرحی که فکر میکرد روی بوم میکشید و تهی بودن ذهنش رو نادیده میگرفت.
اونقدر غرق در خودش بود که هیکل لرزون و گریون دختر بچه ای که پشت سرش ایستاده بود رو ندید!
نمیدونست چه مقداره که داره اینکارو میکنه ولی براش مهم هم نبود... دستش میسوخت و بدنش کوفته بود ولی همینطور به طرح زدن ادامه میداد که صدای زنگ رو شنید.
کسی که پشت در بود احتمالا داشت برای زنده موندن کمک میخواست که به اون شکل وحشیانه در میزد!
ژان سریع طبقه پایین رفت و به آنیسا تشر زد؛
+ برو تو اتاقت!
در رو باز کرد و خودش به سمت حیاط قدم برداشت.
وسط حیاط ییبو با هیکل آب کشیده شده ایستاد و به یقه ژان چنگ زد؛
+ با آنیسا چیکار کردی؟
ژان کفری دستش رو روی دست ییبو زد و مجبورش کرد ولش کنه؛
+ چته تو؟
ییبو دندون قروچه ای کرد و دستاش رو مشت کرد؛
+ میگم با آنیسا چیکار کردی که داشت اونجوری گریه میکرد؟
ژان تخس جواب داد؛
+ به تو چه؟ من قیمشم هرکاری بخوام میکنم، به تو چه؟ اگه زدمش... خوب کردم مسئولیتش با منه، اگه کشت...
ولی حرفش رو با مشتی که ییبو تو فکش خوابوند نصفه موند.
ژان برای لحظه ای حس کرد فکش رو دیگه از درد حس نمیکنه برای همین دستش رو روش گذاشت و کمی تکون داد و همین حین برگشت طرف ییبو و با اخم غلیظی بی درنگ مشتش رو حواله صورت ییبو کرد!
صورت ییبو به یه طرف برگشت و چشماش رو از درد بست و همین که خواست مقابله به مثل کنه آنیسا دوید بیرون جیغ زد؛
+ عمو... دایی لطفا دعوا نکنید!
ژان دستی به فکش کشید و لمسش کرد؛
+ آنیسا برو تو سرما میخوری.
آنیسا بین اون دوتا ایستاد و لرزون گفت:
+ عمو من به دایی گفتم بیاد!
ژان دست آنیسا رو کشید تا داخل ببرتش و گفت:
+ هر غلطی میکنید داخل بکنید، اینا الان کاسه داغ تر از آش شدن تو سرما بخوری من باید جمعت کنم.
ییبو پشت سرشون راه افتاد و دست ژان رو کشید:
+ چه وضع حرف زدن با بچه است؟ خودم میارمش تو!
ژان دست آنیسا رو ول کرد و دست خودش رو تو هوا تاب داد:
+ میدونی چیه؟ هرغلطی دوست دارید بکنید.
و بعد برگشت داخل و خواست به سمت آشپزخونه بره ولی منصرف شد و فقط داد زد:
+ آنیسا دوش بگیر و شیر گرم بخور.
و بعد خودش به ارومی وارد اتاقش شد و روی تخت نشست!
برای چند دقیقه خیلی طولانی به پایه میز خیره شد و خودش رو برای رفتار امشبش لعنت کرد.
تقه ای به در خورد و ژان رو به خودش اورد؛ بفرمایید رو زمزمه کرد و شروع به ماساژ دادن فکش کرد!
ییبو وارد شد و رو به روی ژان ایستاد و خواست فکش رو لمس کنه؛
+ ببینم...
ژان صورتش رو عقب کشید و گفت؛
+ تو نشکونش، لازم نکرده ببینی!
ییبو لباش رو بهم فشرد و دستاش رو تو جیباش فرو برد؛
+ چه مرگته بچه رو ترسوندی؟
ژان سریع ازجاش بلند شد و ییبو رو دور زد؛
+ شماهایی که از راه میرسید ادعای مالکیت میکنید، وقتی من یک ساعت تو هفته به زور میخوابیدم چون دانیل گریه میکرد و من بچه داری بلد نبودم کجا بودید؟ یا مثلا وقتی آنیسا بهونه مادرش رو میگرفت؟ هوم؟
ییبو خواست حرفی بزنه ولی ژان زودتر به حرف اومد؛
+ نبودید... من بودم! من واسه اون بچه ها جون کندم، اولین قدم رو دانیل تو بغل من برداشت، آنیسا درداش رو تو بغل من آروم کرد و شماها نبودید، هیچ کدوم شما نبودید و میدونی چیه؟
و منتظر به ییبو زل زد جوری که انگار ییبو باید جواب بده؛
+ ژان چی میگی؟
ژان اما بی توجه به سوال ییبو گفت؛
+ نمیزارم ازم بگیریدشون... نه تو، نه اون به اصطلاح پدرشون! اونا مال منن.
ییبو دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد؛
+ خیله خب... منم که چیزی نگفتم!
ژان رو به روی ییبو ایستاد و مستقیم به چشماش زل زد؛
+ ولی توهم فکر میکنی من کافی نیستم نه؟ توهم فکر میکنی من مثل پدرشون نیستم درسته؟
و به ییبو نگاه کرد، مغموم، شکسته و خسته!
+ نه ژان...
ژان اما بی اهمیت پشتش رو برگردوند و چشماش رو روی هم گذاشت؛
+ اما ییبو من همه تلاشم رو کردم، هرچی داشتم رو ریختم وسط براشون... من یه روزم برای خودم زندگی نکردم و الان که پدرشون اومده حتما دلشون میخواد با اون زندگی کنن نه؟
طرف پنجره رفت و به دیوار تکیه داد؛
+ همه اونو انتخاب میکنن... پدرم، مادرم، بچه هام اونو انتخاب میکنن، مهم نیست من چیکار کنم، مهم نیست من چقدر براشون تلاش کنم!
نگاهش رو به ییبو داد و به آرومی پلک زد:
+ میدونی وقتی برای بقیه زندگی کنی چجوریه؟ مثل یه طوفان شن... هرچقدر بیشتر تقلا کنی بیشتر فرو میری و من نزدیک به سی سال تقلا کردم که برای پدرم برای مادرم برای بچه ها برای شو برای برادرم و هرکسی غیر خودم زندگی کنم... تا منو ببینن ولی بازم همیشه اونو انتخاب میکنن!
ییبو بی اختیار نزدیک اون مرد به شدت شکسته شد و تو بغلش گرفتش؛
+ هی ژان... آروم باش لطفا! نه من نه اون بی مسئولیت حتی حق اظهار نظر درباره رابطه تو و بچه ها رو نداریم. تو صد برابر بهتر از اونی... شونه های ژان رو گرفت کمی از خودش فاصله اش داد؛
+ به خودت نگاه کن! تو مردی... تو موندی و برای چیزی که مال خودت نبود تا این اندازه از خود گذشتگی کرد و اون مثل یه ترسو فرار کرد... زمین تا آسمون فرق شماست! و من مطمئنم دانیل و آنیسا تو رو میپرستن، از تو هیچ کس براشون عزیزتر نیست من اینو بهت قول میدم.
ژان کمی به ییبو نزدیک تر شد و گفت؛
+ مطمئنی؟
ییبو خندید و ژان رو دوباره تو بغلش کشید و به ارومی شروع به نوازش پشتش کرد؛
+ معلومه مطمئنم... خدایا ژان تو این بساط رو درست کردی چون فکر میکردی بچه ها اونو بهت ترجیح میدن؟
ژان به ارومی سر تکون داد؛
+ اخه اون پدرشونه ییبو...
ییبو ضربه ای به پشتش زد:
+ بیولوژیکی بله ولی معنای پدر تو ذهن اونا صرفا تویی!
ژان از ییبو جدا شد و لبخند زد:
+ امشب گند زدم نه؟
ییبو مطمئن گفت:
+ آنی میبخشتت... حالا بده دستت رو ببینم!
ژان بی حواس جفت دستاش رو جلو برد و ییبو رو خندوند؛
+ اونی که زخم شده رو میگم، جعبه کمک های اولیه؟
ژان آهانی گفت و با دست به سرویس بهداشتی اشاره کرد.
ییبو بعد برداشتن جعبه ژان رو روی تخت نشوند و شروع به تمیز کردن دستش کرد که ژان به حرف اومد؛
+ ییبو من بهش حق میدم خب پدرشونه و خوبه که همو ببینن ولی اون... اون قابل اعتماد نیست، ممکنه مثل دفعه قبل بیاد و فقط بهشون ضربه بزنه. اون بچه ها رو برای خودشون نمیخواد یه قصدی داره!
ییبو بانداژ رو دور دستش پیچوند و نگاهش رو تو صورت ژان چرخوند؛
+ چند وقته نخوابیدی؟
ژان متعجب پرسید؛
+ چه ربطی به ژو داره؟
ییبو لبخند زد و سر ژان رو به سمت پای خودش هدایت کرد و بعد از اینکه اونو روی رونش گذاشت، دستش رو تو موهای ژان برد؛
+ ربطش اینکه فردا درباره اش حرف بزنیم!
ژان معذب تکونی خورد و گفت؛
+ خب اینجوری؟
ییبو بی اهمیت نوازش نرم موهاش رو ادامه داد:
+ من وقتی آشفته بودم مادرم اینکارو برام میکرد... حالا بخواب!
و بعد با دست دیگه اش چشمای ژان رو بست و انقدر دستش رو روی چشماش نگه داشت تا نفس هاش منظم و سنگین بشه...
YOU ARE READING
Smultronstallet🍓
Romanceمیدونید چی خیلی وحشتناکه؟ اینکه جلوی دلبستگی رو نمیشه گرفت. اولش قرص و محکمی، حد و حدود میذاری واسه آدما، واسه خودت؛ امّا از یه جایی به بعد از دستت در میره، چشم باز میکنی و میبینی گیر افتادی! هر قدم که دور تر میشی انگار اون بهت نزدیک تر میشه و الب...