سنایی غزنوی هم مانند بسیاری از شاعران و نویسندگان روزگار خود، دل در گرو عشق زیبا پسران داشت (شاهدبازی) و عاشق پسرکی قصاب شد.
آن پسر در قبال پذیرش عشق سنایی، از عاشق بینوا پانصد گوسفند سرسیاه و دنبه سفید خواست و او را به دنبال این آرزوی محال (نخود سیاه) به خوارزم فرستاد.
سنایی که سخت دلبستهٔ پسر قصاب بود، کفش کهنه و پارهٔ خود را نزد معشوق امانت گذاشت تا نشان دهد که در عشق او مصمم است و برای رفتن حتی منت کفشش را هم نخواهد کشید.
معشوق بعد از رفتن سنایی، توجهی به کهنه کفش شاعر نکرد و در نتیجه، کفش گم شد و زمانی بعد که سنایی به همراه گوسفندان به شهر بازگشت، از معشوق کفشش را طلب کرد و هنگامی که ماجرا را فهمید، دلسرد شد و گفت: «کسی که یک کفش ناچیز را نتواند نگه دارد، دل را که عرش اعظم است، چگونه میتواند نگه دارد؟!»
از آن پس کفش و معشوق زمینی را رها کرد. به درونگرایی پرداخت و زندگیش را صرف عشق ورزیدن به معشوق ازلی کرد.منبع: مجالس العشاق
YOU ARE READING
مجموعه ای از شعرها.
Poetryمجموعه ای از شعرها و نوشتههای موردعلاقه ام را در اینجا به اشتراک میگذارم. Taeh in