آدمی را عشق، کامل میکند.
در ادبیات غنایی عشق همچون کیمیایی است که مسِ وجود انسان را به کمال می رساند و مانند زر باارزش میسازد.نظامی گنجوی میگه:
کسی کز عشق خالی شد، فِسُردهست
گرش صد جان بُوَد، بیعشق مُردهست
اما فسرده یعنی چی؟ یعنی یخزده و منجمد شده. گاهی از احساسی که داریم فرار میکنیم، گاهی تلاش میکنیم احساسات و زخمهای قدیمی رو دور بریزیم. و وقتی این کارو میکنیم، مدتی حالمون بهتر میشه. دیگه عذاب نمیکشیم، ولی زیاد طول نمیکشه که این بار حس بدتری سراغت رو میگیره. مزهی کلافگی، سردرگمی، پوچی، سردی و خلأ میده. دیگه تپش نداره. خبری از التهاب گاه آزاردهندهاش نیست. و این قلب شروع میکنه به آروم آروم سرد شدن؛ سرد شدنی که حسش میکنی، ولی نمیتونی جلوش رو بگیری تا به نقطهی انجماد نرسه. اونجاست که شروع میکنی به ترسیدن؛ از چیزی که تابع ارادهی تو نیست. از قلبی که دیگه قرار نیست برای کسی بتپه. از احساس ذوب شدن و جاری شدنی که قراره ازش محروم بمونی. همه چیز در اون نقطه سرد میشه. سیاه میشه. تموم میشه؛ گرما، نور، خنده. به آدمای خوبی برخورد میکنی، ولی هرچقدر هم که دست و پا بزنی، قدرت دوست داشتنشون رو نداری. حقش رو نداری، لیاقتش رو هم همینطور. تو گناهکاری. و به خونبهای اون احساس ارزشمندی که کشتی، محکوم به تحمل این عذاب سردی. تا زمانی که توبهات پذیرفته بشه و فرصت دوبارهای برای تپیدن بهت داده بشه. این بار حتی اگه درد داره، حتی اگه دوره، حتی اگه فقط باید از دور نگاهش کنی، سر جوهرهی وجودت و هدف از آفرینشت قمار نکن. باید خیلی احمق باشی که قمار کنی.
YOU ARE READING
مجموعه ای از شعرها.
Poetryمجموعه ای از شعرها و نوشتههای موردعلاقه ام را در اینجا به اشتراک میگذارم. Taeh in