شعر نیست

86 6 0
                                    

در سرم مسگرانِ راسته‌ی حاج عبدالعزیز سکنا دارند و تو
این منم که سنگ به سنگ این تکرار را
این تکرار را این تکرار را و این راسته را هزاران بار پیمودم...

اینکه آدم جایی به کسی بگوید که خیال میکنم بخشی از روانم ناقص شده است، دردناک است؟ باید بترسم؟ یک بخشی از من این روزها عجیب فروپاشیده است. به شکل عجیبی در تنهایی و درد به خودم میپیچم و خیال میکنم چیزی به اسم رهایی از آن وجود ندارد. منگ و خاموش! کلمات را یک به یک از دست میدهم. در تاریک ترین بخش جهان خودم ایستاده ام. در خودم فرو رفته ام.. خودم را سپرده ام به خلاء و تاریکی! دلم هیچ صدایی نمیخواهد. صدای تمام زنگ ها میان ذهنم پخش میشود. لحظه هایی هست که دلم میخواهد جایی، میان خیابان، کوچه، وسط چهارراه، بنشینم و زار بزنم. امروز صبح با یک سردرد مسخره و حس گمگشتگی عمیق از خواب بیدار شده ام. دلم میخواهد همه چیز را پشت سر بگذارم و بروم. تمام این زندگی و رنج هایی که به جانم چسبیده اند... زخم ها امانم را بریده اند.

مجموعه ای از شعرها.Where stories live. Discover now