نوامبر 1926_ بیجینگ
_اون با خواست خودش اینجا میاد.. من کسی رو مجبور نمیکنم!
_هرزه!
زن روبروش ثانیه ای رو برای زدن دومین سیلی بهش تلف نکرد. اینبار خیلی محکم تر از قبل جوری که سری که با کلاه گیس و تاج ظریفی که به سختی ثابت شده بود سنگین شده بود کج شد و فرصت نکرد در مقابل دو دست لاغری که جلو میومدن تا تنش رو به دیوار پشت سرش بکوبن مقاومت کنه
_اون زن و دوتا بچه داره برای چی باید دنبال کسی مثل تو بیاد؟
یبار دیگه داد کشید و به مردی که با لباس صورتی رنگ زیبا و پرزرق و برقش و صورت گریم شدهاش روبروش ایستاده بود نگاه کرد.
خشمی که از درد قلبش شعله میکشید به این راحتی اروم شدنی نبود دلش میخواست این صورت آرایش شده و زنونه رو اینقدر به زمین بکوبه تا آروم بشه._اینقدر حقیر نباش..
با صدای آرومی که درست برخلاف لحن عصبی زن بود گفت و پوزخندی زد
_راه دیگه ای جز اینجا اومدن و زدن من نداری؟ چرا به عنوان زنش و مادر بچههاش اینقدر حقیر و بیچاره به نظر میای؟
زبونش رو روی خون گوشه ی لبش که با رنگ قرمزی که لباش رو پوشونده بود قاطی شده بود کشید و سرش کج کرد تا صورت بر افروخته زنی که تو دیدار اولشون شبیه یه پری و حالا شبیه روح به نظر میومد رو درست ببینه. دلش میخواست بخنده.. به این زن.. به خودش.. به وضعیتی که داشتن!
_از من توقع داری چیکار کنم خانم یو؟ در این سالن اپرا رو ببندم و خودم و همه کسایی که اینجان رو بیکار کنم تا شوهرت به اینجا نیاد؟ چرا فقط نمیری بجای من اون رو بزنی و اجازه ندی این طرفا بیاد؟ برو دست و پاهاش رو بشکن هرکاری دلت میخواد باهاش بکن فقط دیگه اینجوری مزاحم من نشو..
_برات خنده داره نه؟
با حالت هیستریکی خندید و موهای کوتاه اشفتش رو از روی پیشونیش کنار زد..
نگاهش تو اتاقک کوچیکی که برای گریم و لباس های مرد بود چرخوند و قدم قدم عقب رفت تا چهارپایه ی چوبی که پشت سرش بود رو برداره_دیدن بدبختی کسایی که زندگیشون رو خراب میکنی خنده داره واست؟
چهار پایه رو بالا برد و جلوی چشمای متعجب مردی که هنوز به دیوار تکیه زده بود به آینه ی جلوی میز کوبید
_ چند نفر رو مثل من بیچاره کردی آقای ژانگ ها؟ اصلا اسم واقعیت چیه؟ آوارهی کثافت!
جلو رفت تا وسایل آرایشی روی میز رو پایین بریزه و قبل از اینکه مرد بتونه واکنشی نشون بده ظرف های چینی کوچیک فیروزه ای رنگ و دو تا چراغ رو میزی زیبایی که تازه خریده بود با یه حرکت دست زن روی زمین ریختن.
_چیکار..
با وجود لباسای دست و پا گیرش فورا جلو رفت ولی قبل از اینکه بتونه جلوش رو بگیره زن دیوانه گلدون سفید رنگ روی زمین رو برداشت و بدون حتی ذرهای تردید به سرش کوبید.
فضای متشنج اتاق بعد از صدای شکستن گلدون برای چند لحظه توی سکوت فرو رفت و مرد جوان حالا چهره ی زنی که درحال نفس نفس زدن بود رو تار میدید..
نفس لرزونش رو بیرون فرستاد و دستش رو به لبه میز رسوند تا از سقوط بدنش جلوگیری کنه.
ESTÁS LEYENDO
drunken Concubine
Fanfic🏮فیکشن: drunken concubine 🏮کاپل:چانبک 🏮ژانر: درام، انگست این یه چندشاتی خیلی جمع و جوره :) خلاصهای درکار نیست. فقط اگه دلتون میخواد بهم اعتماد کنید و بخونیدش♡