یکی بود یکی نبود؛ در سرزمینی بزرگ و سرسبز، پادشاه و ملکه ای زندگی میکردند که بسیار نزد مردم محبوب و مشهور بودند... آنها همیشه یاور نیازمندان و خواهان حق مظلومان بودند!
چند سال اول حکومت، پادشاه و ملکه قصد نداشتند که وارثی به دنیا بیاورند... اما در طی چند سالی که گذشت؛ نظرشان برگشت... ادوارد و همسرش امیلیا تصمیم به بچه دار شدن گرفتند و ملکه امیلیا دو ماه پس از آن باردار شد... همه مردم شهر، دربار و خصوصاً خانواده ی سلطنتی خوشحال و شاد شدند... گذشت و گذشت؛
تا که روزی جادوگری مکار و حیله گر به نام گرتا، به طمع و آز پول های پادشاه، نزد او رفت و برای وِی فال طالع گرفت...
مکالمه
ادوارد: بگو جادوگر! در آینده ما قرار است چه ها باشد؟
جادوگر: ای پادشاه قدرتمند! تو و همسرت ملکه، صاحب فرزندانی خواهید شد... هر دو به زیبایی ماه و خورشید در آسمان خواهند بود. یکی با موهای طلایی و چشمانی درخشان و دیگری تیره موی و سیاه چشم... یکی خیرخواه و دیگری بدخواه... یکی لایق جانشینی و دیگری لایق تبعید...
پادشاه: این یعنی چه گستاخ؟ چطور این جسارت را میکنی؟ آیا هوس کرده ای تا ابد تو را به بردگی و اسارت خود گیرم؟
جادوگر: پادشاه؛ هر آنچه گفتم درست و راست بود... هر کاری که میخواهید بکنید! خواب به چشمانم نیست! اگر فرزند سیاه موی و سیه چشمتان را از بین نبرید، او شما را از بین خواهد برد! او سبب مرگتان خواهد شد! سبب بدبختی و فلاکت ما خواهد شد...
ادوارد: اگر باز هم بخواهی به این چرندیات ادامه دهی تو را خواهم کشت و دستور میدهم با جسدت برایم پوتین بسازند!
پادشاه ادوارد، ایمانی به خرافات و چرندیات رَمالی نداشت و حرف های جادوگر پیر را نشنیده گرفت؛ ولیکن بسیار ترسید و تعجب از شهامت و شجاعت پیرزن داشت! اینکه چطور امکان دارد او تا پای مرگ بیاید و باز هم بگوید «تمام حرف هایم راست بود!»...
جادوگر پیر باز هم روزی به کاخ سلطنتی رفت و ناله کنان در زد. آن هم درست زمانی که پادشاه مدتی شهر را برای سفری به روم ترک کرده بود...
[در آینده خواهید فهمید که پادشاه به چه علت به روم سفر کرده بود.]
ملکه امیلیا از روی دلسوزی اجازه داد تا جادوگر را به داخل قصر بیاورند و به وِی رحم کنند. ذات و سرشت امیلیا، سرشار از مهربانی و محبت بود. جادوگر با دیدن ملکه دهان باز نموده و آینده آن ها را باز هم بر زبان آورد...
YOU ARE READING
The Sun Trangitel
Historical Fiction-من اصلا دنبال تاج و تخت نبودم! ولی همه چیز به طوری رقم خورد که از همه متنفر بشم! -چی باعث شد تنفرت انقدر زیاد بشه؟ -پادشاه از همون اول بین ما تبعیض قائل میشد... -خب؛ اون پدرته! چرا اونو با این اسم خطاب نمیکنی؟ -پدرا معمولا بچه هاشونو نمیندازن سی...