اوضاع قلمروِ پادشاهی اصلا خوب نبود؛ دربار اتحاد خود را از دست داده بود؛ نظام کشوری سست شده بود و ملکه ترانژیتل، هر لحظه نگران وضعیت حال و جان فرزندش بود! هر دقیقه به آینده جنین درون شکمش که لحظه به لحظه در حال رشد بود، می اندیشید...
آیا خودش و فرزندش میتوانند زندگی راحت و خوبی داشته باشند؟
او همچنین ، چند باری شوهرش را در حین مشورت با جادوگر پیر دیده بود و میترسید که حرف های پیرزن بی خِرَد روی ادوارد تاثیر بگذارد و او بخواهد دست به کارهای خطرناک و ترسناکی بزند.
The Moon Trangitel
ماه های آخر ملکه بود؛ نزدیک بود فرزند اولشان به دنیا آید و جشن بزرگی در سراسر امپراتوری برپا شود...
اما اوضاع همیشه بر وفق مراد او پیش نمیرفت! پادشاه دیوانه شده بود و گویا عقلش را به کُل از دست داده بود. حرف های پیرزن هر دقیقه وجودش را آزار میداد و وِی حتی یک لحظه هم آسوده خاطر نبود!
تمام اینها، سبب سردی در رابطه زناشویی آنها شده بود و ادوارد دیگر مانند گذشته، با امیلیا وقت نمیگذارند و روز به روز کلافه تر از قبل میشد...
از طرفی امیلیا که سختی بسیاری میکشید، کم کم احساساتش را نسبت به ادوارد از دست میداد و آن عشق و علاقه پیشین، در وجودش کمرنگ میشد!...
زیرا که... امیلیا، تنها یک ملکه ساده و سلطنتی نبود! یک ماه ترانژیتل بود که موفق نشد تمامی ماه را در بر بگیرد... زیرا عاشق شد و عشق قدرت را از او گرفت. ادوارد با آگاهی از گذشته او، وِی را به همسری برگزید و حال عاشق اوست! در طول تاریخ، به زنان لقب ماه و به مردان، لقب خورشید را میدادند. البته که این گونه القاب، فقط مختص خاندان سلطنتی بود! و افراد معمولی و رعایا، حقی بر تصاحب آنها نداشتند.
امیلیا هرگز دوست نداشت بلایی بر سر فرزندش بیاید! هر چه نباشد، او یک مادر بود! فرزند بی گناهش را دوست داشت! حسش به آن میگفت که قرار است اتفاقات ناگواری رخ دهد! اما باز هم سعی کرد به خودش بفهماند که همه چیز امن و امان است...
از آن دوره های سخت روز ها و ماه های چندانی گذشت؛ تا که یک شب ادوارد بسیار آشفته و پریشان خاطر، برای استراحت به امیلیا ملحق میشود. به او نگاهی کوتاه می اندازد و بر لبه ی تخت مینشیند.
زیبایی امیلیا او را تحت تاثیر قرار می دهد؛ و به آرامی کنار گوشش زمزمه کند... "معذرت میخواهم امیلیا!"
شمشیر برنده اش را از غلاف بیرون می کشد و بر روی شکم برآمده ی امیلیا می گذارد... دستانش عرق کرده اند و خودش هم با ناتوانی به امیلیا خیره شده است! خواست چشمانش را ببندد تا که بتواند جلوی احساساتش را بگیرد و بهتر کار غیر معقولش را عملی کند.
اسمش را شانس بگذاریم یا معجزه؟ امیلیا ناگهان احساس درد میکند و پادشاه ادوارد را با شمشیری بالای سرش که انگاری شکم برآمده او را نشانه رفته بود، میبیند! اما آنقدر درد داشت که فقط عاجزانه درخواست کمک میکند تا طبیبی برایش بفرستند...
ادوارد که میدانست دختر اولش ممکن است همان سپیده دم نورانی و زیبا باشد؛ سریعا رفت و خواست طبیب را خبردار کند و دستورات لازم را انجام دهند!
ادوارد: عزیزم من بروم طبیب را خبر کنم!
مدتی گذشت و از ادوارد و هیچ یک از درباریان قصر خبری نشد. انگار که همه افراد حاضر در قصر به یکباره قتل عام شده و مرده بودند!
امیلیا: آه! کمک..کمکم کنییین! ادوااارد! مونااا! کجا هستید؟؟!! من بسیار درد دارم! آهههه.... خدایان بزرگ!! به شما پناه میبرم! به دادم برسییید! آهههه! هاااا... طاقت ندارمم!!!
پس از رفتن ادوارد امیلیا دیگر به کل تنها ماند و فهمید که نمیتواند روی کمک کس دیگری جز خودش حساب باز کند.
زمانی که او دید هیچ کسی برای کمکش نمی آید قدم زنان خودش را به دروازه قصر رساند و با هر قدم، لکه ای خون بر روی زمین از خود به جای میگذاشت.
او قدم زنان و ناله کنان در پی کسی بود که بتواند او را از مهلکه ی فعلی اش بیرون بکشد...
درد زیادی داشت و حس میکرد کیسه آبش پاره شده است. با صدایی خراشیده داد زد "آهااای! کسی اینجا نیست؟ کمکم کنید! فرزندم در خطر است!"
از سر خستگی دستش را دور ستونی در نزدیکی اش بود، حلقه کرد؛ بی اختیار پاهایش سست شد و تعادلش را از دست داد...
آرام و با احتیاط سعی کرد برخیزد و راه برود؛ اما درد امانش نداد... یعنی ادوارد در این موقعیت حساس و مهم کجا مانده بود؟ چرا با تیغه شمشیر بالای سرش ایستاده بود؟ آیا ادوارد قصد آسیب رساندن به فرزند خودش را داشته است؟ آیا او بود که دستور تخلیه قصر را صادر کرده بود تا فرزندش را از بین ببرد؟
چرا هیچکسی نبود که به دادش برسد؟ چه شده بود؟ امیلیا به کلبه ای در نزدیکی قصر رسید و درش را بست. روی تختی چوبی و خشک دراز کشید و تمامی زور و توانش را به کار گرفت تا بچه به دنیا آید...
پیرزن که صدای درد و زجر های امیلیا را از پشت در کلبه می شنید، آرام و ریز میخندید و نقشه داشت طفل ملکه را نابود سازد! او کاملا به دربار پادشاه نفوذ پیدا کرده بود و از جیک و پوک کاخ بزرگ سلطنتی و امور اداری و سیاسی آن نیز، با خبر بود...
بنابراین میدانست کِی و چگونه باید به موقع و بی سر و صدا، همه را خواب کند؛ تا درست در زمانِ زایمان ملکه، کسی به کمک وِی نرود...
Please vote and comment !
لطفا با ووت و کامنت ما را همراهی کنید !
YOU ARE READING
The Sun Trangitel
Historical Fiction-من اصلا دنبال تاج و تخت نبودم! ولی همه چیز به طوری رقم خورد که از همه متنفر بشم! -چی باعث شد تنفرت انقدر زیاد بشه؟ -پادشاه از همون اول بین ما تبعیض قائل میشد... -خب؛ اون پدرته! چرا اونو با این اسم خطاب نمیکنی؟ -پدرا معمولا بچه هاشونو نمیندازن سی...