Chapter II

126 43 7
                                    

روز های زیادی از حکومت سپری می‌شد و ملکه امیلیا با دقت و حساسیت، از وارث پادشاه و فرزند خودش مواظبت می‌کرد...

پادشاه هر از گاهی با جادوگر درباره‌ ی کار هایش و اقدامات جدید کشوری بحث و مشورت می‌کرد؛
به طوری که این ملاقات، جزوی از عادات روزانه اش شده بود.

ملکه که چندان مقید نبود، پادشاه به حرف های پیرزن جادوگر گوش کند، سعی بر پرت کردن حواس او داشت!

بنابراین داستان خواندن در شب هایی که او قرار داشت به دیدار جادوگر برود بهترین راه برای نرفتن بود...

آن هم زمانی که می‌دانست شوهرش بی نهایت عاشق قصه های شبانه است!

مکالمه

ادوارد: خب همسر عزیز و زیبای من! امشب چه داستانی می‌خواهی برایم بخوانی؟

امیلیا: داستانی که لنگه ندارد و من اطمینان دارم که تا حال به زیبایی اش نشنیده ای!

ادوارد: واقعا؟ عجیب است! پس مایل هستم آن را همین الان بشنوم!

امیلیا: بسیار خب، عزیزم!
یکی بود یکی نبود... در سرزمین بزرگ و زیبایی، پادشاه و ملکه ای زندگی میکردند که خود را برای به دنیا آمدن وارثان خویش اماده می‌کردند...
پس از مدت چند ماه، ملکه زایمان کرد و نوزادی زیبا به دنیا آورد... بعد از مدتی هم فرزند دومش را به دنیا آورد و آنها، یکی از یکی زیباتر بودند! هر دو مانند نور می‌درخشیدند. با آمدن هردوی آنان در کشور ، رونق زیادی حاصل شد و شب و روز های زیادی به خوبی و خوشی سپری شدند و ...

در پایان داستان، ملکه با خستگی زیاد و خواب سنگینی که بر چشمانش نقش بسته بود، خمیازه کشید؛ کتاب را بست و نگاهی به ادوارد کرد که به آرامی سر بر روی پای او نهاده و به خواب عمیقی فرو رفته بود.

آری! او با چنین کاری رسماً موفق شده بود، مانع قرار دیگری میان جادوگر و شاه بشود...

فردای آن روز

امیلیا: آه... چه هوای خوبیست!

خدمتکار: ملکه! ملکه!

امیلیا: بله مونا؟

مونا: اینجا چه می‌کنید؟

امیلیا: در هوای آزاد پاییزی قدم می‌زدم...

مونا: چیزی که نشده ملکه؟ سالمید؟

امیلیا: مونا!!! من فقط تا دم در قصر بیرون آمدم!

صدای شخصی در همان نزدیکی به گوش می‌رسد که انگار در حال داد و فریاد بود.

″این امکان ندارد ما همه خواهیم مرد باید سیاهچال بزرگ‌تری حفر کنید!!″

امیلیا: این صدای که بود؟

مونا : صدای اعلی حضرت پادشاه بود! ایشان صبح قصر را به منظور امور کنده کاریِ گودال، سیاهچال و مزارع کشت، ترک کردند.

امیلیا: بسیار خب، مونا! مرخصی...

ملکه، از سر کنجکاوی نزد پادشاه می‌رود.

مکالمه

امیلیا: هِی! ادوارد... چه می‌کنید؟ این گودال برای چیست؟ چرا حفرش می کنید؟

ادوارد: نپرس امیلیا! بهتر است ندانی...!

امیلیا: چی؟ اما!!...

ادوارد حرف امیلیا را قطع می‌کند.

ادوارد: امیلیا! گفتم بهتر است ندانی!! آیا نشنیدی؟

امیلیا: بله؛ خوب هم شنیدم!... اما یادت باشد اگر بخواهی فرزندت را به اینجا بفرستی؛ دیگر مرا نخواهی دید! و مطمئن باش که هرگز تو را نخواهم بخشید...

ادوارد از ترس زبانش بند آمد و با ناراحتی نشست و سرش را پایین انداخت؛ در حالی که موهای سرش را چنگ میزد، به فکر رفته بود.

چند ماهی پی در پی سپری شد و شاه با حرف های جادوگر بیشتر به فکر فرو می‌رفت و مدام به کشتن فرزند سیه موی خویش می اندیشید...

Please vote and comment
لطفاً با رأی و نظر خود به ما دلگرمی دهید

The Sun Trangitelحيث تعيش القصص. اكتشف الآن