Chapter VI

146 28 43
                                    

مادر عزیزم! می‌دونم که بخاطر من از همه چیزت، حتی از جونت هم گذشتی! من بهت مدیونم! ولی نمی‌دونم چطور بایست جبران کنم؛ اما بهت قول می‌دهم که قوی باشم و نذارم که آرزوی تو برای ماه ترانژیتل شدن من عملی نشه! من کاری که تو نکردی رو تموم می‌کنم! من قول میدم، مادر!... «آنیتا»

[نکته]
خوانندگان عزیز به یاد داشته باشید، هر لحظه ای که مکتوب است، تنها مربوط به یک دوره زمانی نیست و ممکن است مرتبط با چند دوره زمانی به صورت متفاوت باشد و مانند پرش قسمتی از فیلم / سریال به بخش های دیگر است؛ برای مثال ممکن است آنیتا در قسمتی از متن داستان هفت ساله باشد و در بخشی دیگر سه ساله! امیدوارم که لذت ببرید!

مدتی از نامزدی ادوارد و ونسای اتریشی می‌گذشت و پادشاه هر روز بیشتر از قبل دلتنگ امیلیای خودش بود. او هرگز نمی‌توانست به ونسا اجازه ورود به قلبش را بدهد، آن هم تا زمانی که امیلیا در قلبش جای بزرگی ایجاد کرده بود! او آنچنان شیفته امیلیا بود که نمی‌توانست لحظه دردناک مرگش را هضم کند و وجود آنیتا نیز، هر دقیقه آن صحنه را برایش تداعی می کرد...

مهربانی آنیتا و امیلیا، جدّی و منطقی بودنشان در امور و شباهت بی اندازه عجیب در ظاهرشان، بسیار جالب و شگفت‌انگیز بود! زیرا پرنسس کوچک حتی مادرش را ندیده بود، چه برسد به تقلید از وی...

ادوارد نمی‌توانست حتی اگر خونش به جوش می آمد، آنیتا را شکنجه دهد و یا بکشد! زیرا او دقیقا خصوصیات اخلاقی و رفتاری امیلیا را در خودش جمع آوری کرده بود و از لحاظ ظاهری حتی از او نیز زیباتر بود!

آنیتا هیچ هراس و ترسی در قبال خشم، عصبانیت و شکنجه های پدرش نداشت! او که یک کودک معمولی نبود! معمولاً کمتر کسی در سن پایین، خواندن و نوشتن می آموزد و حرکات رزمی را به صورت حرفه ای فرا می‌گیرد! او همچنین ساز می‌نواخت؛ چنگ، ویولن و پیانو تمرین می‌کرد؛ لقبی که در این باره به او دادند، «بانوی هنرور» بود.

وِی بسیار کوشا، باهوش و با ذکاوت بود و در هر کاری به نوبه ای توانایی خاصی داشت! بنابراین استاد با تجربه اش به او لقب «شهربانوی فرهیخته» را هدیه کرد.

آنیتا از استادان خود بی هیچ چون و چرایی اطاعت می‌کرد و به همین دلیل همه مطالب و مباحث درسی و آموزشی را به خوبی می‌فهمید.

پس از ورود دوشیزه ونسا و دیده شدن آن با ادوارد، نفرت و کینه ای عظیم در وجود پرنسس ریشه کرد؛ ولی سعی می‌کرد به خاطر مارگارتا و مونا، یعنی تنها هم رازان و همدلانش، دست به سوی خشونت و انتقام نبرد...

او همین کار را هم کرد و در دلش قسم خورد که پس از سفر مارگارت و عاقبت بخیری مونا، انتقام سختی از باعث و بانی های فوت مادرش بگیرد.

The Sun TrangitelWhere stories live. Discover now