|Chapter 29|

3.1K 533 417
                                    

[ این قسمت : دعوای خانوادگی ]

جونگکوک واقعاً هیجان داشت، چون دیگه قرار بود از اون لاک مثبت و مضحکش بیاد بیرون و تبدیل بشه به پرنس چارمینگ که دخترا براش غش و ضعف می‌کنن، درست یکی مثل تهیونگ که با جذابیتش باعث می‌شد یسری سوسک تو شکم بقیه به پرواز دربیاد و بعدش اونا احساس کنن که تو هوا معلق اند، آره کوکی دقیقاً همچین احساسی به پسرخالش داشت و اینو گذاشته بود پای جذبه و خوش‌قیافه بودنش.

وقتی که پسرا از مدرسه برگشتن و کوک خوشحال و شاد و خندان -درحالی که قدر دنیا رو می‌دونست- در خونه رو باز کرد تا به اتاقش بره و برای آموزش های درجه یک تهیونگ آماده شه انتظارش رو نداشت اون صحنه رو ببینه.

صحنه‌ای که عمه بزرگ با هیکل بوقلمونش روی تک مبلشون نشسته و درحالی که داشت لیوانِ تو دستش رو فشار میداد به پیونگ چشم غره می‌رفت، خب مثل اینکه روز موعود رسیده و عمه بزرگ قرار بود تو خونه‌ی جئون‌ها وقت بگذرونه و این یعنی چی؟

_ جونگکوک عزیزم، بیا یکم بهم کمک کن!

وقتی جیون متوجه ی پسرش شد که تو راهرو خشکش زده، صداش زد تا حواسش رو پرت کنه پس کوکی هم سمت آشپزخونه رفت تا بهش کمک کنه.

_ میز رو بچین پسرم..

جیون گفت و کوکی هم سر تکون داد، بشقاب‌ها رو برداشت و سمت میز غذاخوری حرکت کرد و خواست بدون کوچیک ترین صدایی کارش رو انجام بده که یوقت توجه ی اون زن از باباش سمت خودش جلب نشه که صدای اعلان گوشیش همه چی رو خراب کرد.

هیونگ : هی پسرخاله، پس چرا نیومدی؟!

با دیدن پیامِ تهیونگ لبشو گزید و چشمش به عمه بزرگ که حالا مثل جن به کوک زل زده بود افتاد و قبل از اینکه بتونه جوابی تایپ کنه اینبار اعلان گوشیش رگباری به صدا در اومد و پشت سرهم هی دینگ دونگ می‌کرد.

هیونگ : مشکلی پیش اومده؟!

هیونگ : شنیدم عمه بزرگ اونجاست نکنه بلایی سرت آورده؟؟؟

هیونگ : بانی چرا جواب نمیدی؟؟ نگو که انگشت هات رو خورده!!

هیونگ : لعنت بهش، اصلا نترس دارم میام نجاتت بدم فقط طاقت بیار!!

تهیونگ یه درماکویین لعنتی بود که همیشه باید دراماتیک رفتار می‌کرد. قبل از اینکه حتی جونگکوک بتونه چیزی تایپ کنه در خونه به صدا در اومد و برای یه لحظه پسر فکر کرد تهیونگ از اول پشت در بوده چون چنین سرعتی رو حتی مرد عنکبوتی هم نداشت ولی در نهایت با تکوندن سرش -جهت پروندن افکارش- سمت در رفت تا بازش کنه و همین‌که اینکارو کرد با تهیونگی روبرو شد که بالشت به دست پرید تو خونه.

_ خیلی نگرانت بودم که یه وقت بلایی سرت نیومده باشه!!

درحالی که سعی داشت معصومیتش رو با چشم‌هاش به نمایش بذاره گفت و جونگکوک شک داشت موضوع این باشه.

Crush | T.KTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang