•پارت دوم•

13 10 0
                                    

وقتی قدرت یشم بین نژاد ها تقسیم شد تعادل جدیدی بوجود اومد. خوناشام ها به تغذیه از خون انسان ها نیاز نداشتن و شیاطین میتونستن بدون روح زندگی کنن. پری های دریایی میتونستن با بدن خودشون وارد خشکی بشن، هرچند خیلی هاشون هنوز به شکار انسان ها علاقه داشتن. ولی هیچ وقت معلوم نشد چرا یشم خواسته و نیاز الف ها رو که همیشه آرزو داشتن نامیرا باشن براورده نکرد.

بعد از اون انسان ها هم میتونستن تو سرزمینشون زندگی نسبتا راحت تری داشته باشن، بدون ترس از حمله نژاد های دیگه.

***

هنوز تکلیف یشم گم شده و بی مسئولیتی پادشاه خوناشام ها باید معلوم میشد. پس همه به سمت سواحل یوجانگ که بهشون نزدیک تر هم بود حرکت کردن. کسی به انسان هایی که مرده بودن اهمیت نمیداد، فقط امیدوار بودن تغییراتی که تو بدنشون حس میکنن نشونه بدی نباشه.

چانیول تونست چنو تو انبار کوچیکی قایم کنه و با ترسوندنش از شیاطین مطمئن بشه فکر بیرون اومدن به سرش نمیزنه.

بعد به اتاق مادرش رفت که پشت میز نشسته بود و سرشو بین دو دستش گرفته بود.

"مادر..."

"به همه خبر دادم، اون تو هیچ کدوم از کشتی ها نیست." ملکه داوینا با چشمای اشکی سرشو بالا اورد."دخترم کجاست؟"

"پیداش میکنیم مادر، قول میدم. جنی همیشه دیر پیداش میشه ولی بالاخره میاد." چانیول در اتاقو به ارومی بست و دوباره سمت انبار رفت. باید از اتفاقی که افتاده سر درمیاورد.

"هی!" سعی کرد پسری که رو زمین دراز کشیده بودو از حضورش باخبر کنه. باورش سخت بود چن تو اون شرایط اونقدر آروم باشه.

چن از جاش پرید و روبروش وایساد."آه من فقط خیلی خسته بودم-"

چانیول قدم به قدم نزدیک تر شد."بهم تک تک چیزایی که دیشب دیدی رو میگی و مطمئن میشی دروغی از دهنت بیرون نمیاد."

چن اب گلوشو قورت داد و گفت"من داشتم دنبال یه جای دستشویی میگشتم که دیدمتون. شاهزاده رزی طلسمت کرد. ی-یه وردی خوند یکاری کرد...که بیهوش شدی. وقتی بیهوش شدی هنوز بالای سرت داشت یه چیزایی میگفت. مثل تعریف کردن یه داستان؟"

چانیول حالا میفهمید چخبر شده. با خودش گفت"اون داشت یه خاطره تقلبی تو ذهنم درست میکرد؟ و بعدم جادوم کرده که نتونم دروغ بگم...دختره..." به چن خیره شد."وقتی رسیدیم، تو باید همه اینارو شهادت بدی."

"اونا حرفمو باور نمیکنن، ممکنه همین الانشم بخاطر اینکه انسان ها نتونستن از یشم محافظت کنن منو بکشن."

چانیول نیشخند زد."اوه مطمئن باش لایق مرگی..." بعد با لحن جدی بهش نزدیک شد."ولی من جون بی ارزشتو نجات دادم. اگه نمیخوای خودم ازت بگیرمش کاری که میگم انجام میدی." نگاه تند دیگه ای بهش انداخت و گفت"برای الان تو چادری که از همه دور تره پناه بگیر و نزار کسی ببینتت." و از انبار بیرون رفت.

𝐓𝐡𝐞 𝐈𝐦𝐦𝐨𝐫𝐭𝐚𝐥 𝐉𝐚𝐝𝐞 • 𝐘𝐢𝐱𝐢𝐧𝐠Where stories live. Discover now