Chapter One

518 72 106
                                    

    Gray eys, Gray sky chapter


روح خسته ی سپتامبر در حال رفتن بود و باد ملایمی که برگ های درخت ها رو تکون میداد اروم به شیشه ی پنجره ضربه میزد، اسمون به رنگ خاکستری روشن بود دلگیری نداشت اما رنگش به تیرگی چشم هایی بود که خیره نگاهش میکردن.

همونطور که خیره ی تکون خوردن برگ ها بود میتونست صدای حرف زدن بچه ها رو بشنوه حیف که اهمیتی نمیداد، چشم هاش رو بست و سرش رو به پنجره تکیه داد اجازه داد هارمونی حرف زدن و سر و صدای بچه ها حواسشون رو پرت کنه خابگاه اسلایترین همینجوریش هم دلگیر بود.

انقدر دلگیر که گاهی دریکو میخواست خودش رو با پرده های سبز یشمی خفه کنه تا مجبور نباش بازتاب رنگ زیباشون رو هر ثانیه تحمل کنه.

و شاید سال های قبل ساده تر بود اما الان هرچیزی که اون رو به یاد دو جفت چشم سبز رنگ مینداخت براش حکم شکنجه گر رو داشت.

ارامشش با صرفه ای کوتاه شکسته شد، سرش رو بلند کرد، صورت بی جونش رنگ پریده تر شده بود، با صرفه ی بعدی خم شد و دستمال کوچیکی رو جلوی دهنش گرفت.

درد توی سینه و گلوش پیچید، دهنش با مزه ی تلخ خون و گلبرگ  پر شد همینطور که سعی میکرد توجه کسی رو جلب نکنه صداش رو پایین تر اورد‌. وقتی صرفه هاش تموم شد دستمال رو پایین اورد گلبرگ های صورتی کمرنگ میخک با رنگ خون تزئین شده بودن تلخندی زد و دستمال رو دور انداخت.

ظاهرا حتی دیگه نمیتونست به پرده ها فکر کنه بدون اینکه گلبرگ های داخل ریه ش رشد نکنن، کتابچه ی جیبی ای که تابستون خریده بود رو از جیبش در اورد این روز ها بدون دستمال و کتابچه ش جایی نمیرفت.

از بین صفحه ها دنبال میخک صورتی گشت انگشت هاش روی شماره ی صفحه متوقف شد نفسی کشید و تلخند دیگه ای زد  "دلتنگی"
چطور میتونست دلتنگ کسی بشه که هرگز نداشت؟

خودش هم نمیدونست چطور به این نقطه رسیده از مسیری که اومده بود هیچ اطمینانی نداشت و فکر کردن به مقصد تنها استرس و اظترابش رو افزایش میداد.

سعی میکرد افکارش رو مستقیم روی چیز دیگه ای متمرکز کنه تا مجبور نباشه دوباره گلبرگ بالا بیاره و این کار خیلی سخت به نظر میرسید از اون جایی که تمام جاده های ذهنش برمیگشت سمت پسری که روحش هم خبر نداشت وجودش چی به سر دریکو اورده.

دستی روی شونه هاش نشست سرش رو کمی بلند کرد " حالت خوبه؟ چند تا از بچه ها میگفتن صرفه میکردی" پنسی با صدایی اروم توضیح داد، چشم هاش نگران بود اما لحنش بی تفاوت بود دریکو لبخند کوچیکی زد و گفت "حالم خوبه چیز خاصی نبود"
"اما چند وقته صرفه میکنی، رنگتم پریده تر از همیشه ست چرا یه سر نمیری پیش مادام پامفری؟"
دریکو دست هاش رو تکون داد و بی توجه گفت " حالم خوبه چیز خاصی نیست"
پنسی متقاعد نشده بود اما بیشتر بحث نکرد مدتی بود متوجه بی حوصلگی و خستگی بیش از حد دریکو شده بود و هیچ راهی پیدا نمیکرد کمکش کنه تلاش میکرد درکش کنه هرچی نباشه پدرش زندان بود و خاله ش تحت تعقیب اون پسر تحت فشار زیادی بود.

Bleeding Heart [Drarry] Kde žijí příběhy. Začni objevovat