Chapter Two

302 65 79
                                    

     Wrong enough to make it feel right chapter

چند روزی از جلسه ی معجون سازی میگذشت و دریکو از راهی استفاده کرده بود تا به هری نزدیک بشه، عصر ها به زور خودش رو کنار گروه دوستانه شون جا میکرد و به بهونه ی تکالیف معجون سازی ساعت ها با اون وقت میگذروند.

هرچند دوست های هری از این قضیه خوشحال به نظر نمیرسیدن اما خودش به نظر مشکلی نداشت.

مسئله این بود که خوندن افکار هری واقعا سخت بود، جوری به مردم نگاه میکرد انگار از همه متنفره و بعد میدیدیش که به سال پایینی ها کمک میکنه راهشون رو پیدا کنن، چشم هاش بی احساس بود، نه جوری که اذیت کننده باشه فقط چیزی نمیشد از توشون خوند.

هرچند گاهی اوقات وقتی با بقیه بود لبخند میزد و با خونگرمی رفتار میکرد در مقابل مردم مهربون بود و بهشون کمک میکرد اما وقتی تنها تر بودن وقت هایی که دریکو کنار پنجره ی راهرو ی طبقه ی پنجم پیداش میکرد با صورت خنثی ش به بیرون خیره میشد و تنها چیزی که تو چشماش میشد دید نفرت بود.

دریکو مطمئن نبود اگه استنتاجش از هری درست هست یا نه اون فقط سعی میکرد همه چیز رو انالیز کنه شاید بفهمه چه حسی نسبت به خودش داره اما هیچی!

به نظر دریکو هری همیشه ادم احساساتی و مهربونی بود، اینکه همیشه میخواد به همه کمک کنه هرکی که باشه! به قول گرنجر میخواد قهرمان باشه.

حالا اون هری پاتر رو میدید که وقت هایی که تنها بود با نفرت به تمام جهان نگاه میکرد این برخلاف تمام چیزایی بود که از هری میدونست.

با خودش احتمال میداد که اشتباه کنه چون خوندن افکار و احساسات هری سخت بود و دریکو نمیتونست مطمئن باشه چی پشت لبخند نقاب مانندیه که به صورتش زده.

دریکو تو این چند روز بیشتر هری رو شناخت اون پسر همون پسر شیرینی بود که عاشقش شده بود، هری واقعا فوق العاده بود و دریکو متعجب بود که چطور بقیه متوجه محشر بودنش نمیشدن؟

اون پسر یه مرغابی به تمام معنا بود! همیشه موهاش خیس بود و دریکو نمیدونست چطور بیست و چهار ساعته تو حمومه؟ عاشق نشستن روی بلندی و کناره های پنجره بود.

دوست داشت گوشه ها بشینه اینجوری میتونست همه رو زیر نظر بگیره دریکو تو چند روز قبل بار ها متوجه نگاه خیره ی پسر گریفیندوری شده بود و زیرش سرخ هم شده بود.

هری اگه بیشتر از رون نمیخورد کمتر هم نبود! همیشه یه چیزی دستش داشت به جز مواقعی که درس میخوند معلوم نبود روزی چند بار میرفت اشپزخونه.

همینطور دریکو متوجه شد هری چقدر شبیه دوستاشه حتی با اینکه به نظر نمیرسه تو این چند روز کتاب های زیادی دست هری دیده بود کتاب هایی که حتی نمیدونست چرا میخونتشون.

Bleeding Heart [Drarry] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora