part 3

71 20 3
                                    

جیانگ با اشاره به ییبو میگه که برن بیرون از اتاق تا با هم صحبت کنند و خودش از اتاق خارج میشه،ییبو هم نگاهی به جان می اندازه و به دنبال جیانگ از اتاق خارج میشه.
جان بعد از اینکه اون دو نفر از اتاق خارج شدند با خیال راحت روی تخت دراز کشید تا کمی استراحت کنه.
................................................
* از زبان ییبو *

بعد اینکه از اتاق خارج شدیم جیانگ به من گفت : یییو من شرایط تو رو درک‌ میکنم،میدونم که تو نمیتونی تحمل کنی با یک غریبه یه جا باشی؛اما لطفا این یه بارو تحمل کن.باشه؟ جان الان حالش خوب نیست.
من بهت قول میدم یه هفته‌ی دیگه که حالش بهتر شد از اینجا بره.باشه؟
میشه بزاری اینجا توی اتاقت بمونه؟
نمیدونستم چه جوابی بدم. نمیدونستم میتونم بزارم یه غریبه که تازه دیدمش توی اتاقم بمونه یا نه.
چرا باید جیانگ با این اطمینان اینارو‌ بگه.
یه چیزی مشکوکه.
این ادم‌کیه؟
در حالی که داشتم با خودم کلنجار میرفتم جیانگ گفت: ییبو!!بمونه؟؟
ییبو : باشه باشه،بمونه؛ولی نباید دور و بر من زیاد بپلکه.

جیانگ تک خنده ای کرد و گفت : خیلی خب،بهش میگم اطراف تو نیاد.
............................................
* از زبان جیانگ *

یکی دو ساعت از وقتی که ییبو اومده میگذره.
فکر کنم جان خواب باشه.
حوصلم سر رفته.ییبو هم که مثل همیشه تا صداش میکنم میگه من حوصله ندارم.
فکر کنم باید برم جان رو بیدار کنم تا یکم چیزای مقوی بخوره و هم یکم بیشتر باهاش آشنا بشم.

به سمت اتاق رفتم که جان رو بیدار کنم که ییبو گفت :
کجا داری میری؟
جیانگ : میرم جان رو بیدار کنم.تو که اصلا حرف نمیزنی،حداقل اونو بیدار کنم تا یکم با هم صحبت کنیم،بیشتر آشنا شیم.
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل،همونطور که حدس زده بودم جان خواب بود.رفتم سمتش و صداش زدم،بیدار نشد؛یکم تکونش دادم که یکدفعه داد بلندی کشید و گفت«نه نه خواهش میکنم من رو تنها نزارین»
و شروع به گریه کردن کرد. سریع شروع کردم به تکون دادن و صدا زدنش. با وحشت چشماشو باز کرد و نشست. خیلی ترسیده بود.
ییبو بخاطر صدای داد جان سریع خودشو به اتاق رسونده بود.
ییبو : چی شده ؟
جان که کمی آرومتر شده بود گفت: ببخشید ترسوندمتون، من بعضی وقتا کابوس میبینم.
جیانگ : چه کابوسی؟
جان : چیز مهمی نیست
جیانگ : الان خوبی؟
جان : بله ممنون
جیانگ : خوبه،پاشو بیا بریم بیرون تا یه چیزی بخوری.از دیشب که اوردمت اینجا هنوز چیزی نخوردی.
جان یه لبخند کوتاه زد و گفت:باشه،ممنون.
همراه با جیانگ از اتاق خارج شد.
جیانگ : راستی جان چند سالته؟
جان : ۳۰ سال.پیر شدم نه؟؟😅
ییبو پوزخندی میزنه.
چشم غره‌ای بهش رفتم.
جیانگ : نه اصلا،خیلیم جوونی.
ییبو: اگه اون جوونه...
قبل اینکه ادامه بده با اشاره بهش گفتم خفه شو.
رو کردم به جان و گفتم
جیانگ : از اونجاییکه ازم بزرگتری اشکال نداره که بهت بگم جان گه؟
جان لبخند خجالتی ای زد و گفت : هرجور که راحتی.
ییبو :جیانگ،از کی تاحالا اینقدر با غریبه ها زود گرم میگیری؟!!
توی دلم گفتم من تو رو ادم میکنم،
گفتم : بوبو ، جان که غریبه نیست؛تازشم،اون قراره یک هفته مهمون ما باشه.باید باهم دوست بشید که هیچ کدومتون اذیت نشید.درست نمیگم جان گه؟
جان لبخند کیوتی زد که باعث شد ییبو باز محوش بشه و اصلا متوجه حرفهایی که جان بعد از اون به جیانگ و ییبو زد نشه.
ییبو همونطور محو لبخند جان بود که جیانگ : ییبو ، ییبو میفهمی جان چی میگه !؟
ییبو با دست پاچگی گفت : هااا؟؟!
جیانگ لبخند کوتاهی زد و گفت : جان میگه که سعی میکنه با تو راحت تر باشه تا با هم دوست های خوبی بشید و وقتی که تو کنار جان هستی راحت تر باشی.
ییبو فقط به یه سر تکون  دادن اکتفا میکنه.
جان بعد از تمام شدن شام پیش جیانگ میره و میگه : من....من میتونم چند لحظه گوشیتو قرض بگیرم؟باید با یکی از دوستام تماس بگیرم.
جیانگ: آره حتما
جان بعد از گرفتن گوشی میره توی اتاق و در رو می‌بنده که صدا بیرون نره.
شماره ی جکسون رو میگیره،
با دومین بوق جواب میده.
جان :الو،جکسون منم.
جکسون: رئیس!!!شمایید؟؟کجا بودید؟چرا اینقدر دیر تماس گرفتید؟میدونید ما چقدر نگرانتون بودیم؟
جان : الان وقت ندارم حرف بزنم.فقط بدونید یک نفر بهم کمک کرده.فردا بار همیشگی ساعت ۱۰ شب.میبینمتون.
و بعد گوشی رو قطع میکنه،
شماره رو هم پاک میکنه و گوشی رو به جیانگ برمیگردونه و به اتاقش برمیگرده.
...........

با شنیدن سرو صدا از خواب بیدار میشه

+به هیچ وجه نمیتونم بزارم این کارو انجام بدی

_ولی من باید برم،لطفا

+جان،تو اصلا حالت خوب نیست؛نمیتونم بزارم بری
جان: آخه من...
جیانگ:فقط یه راه داری
جان با خوشحالی جواب میده : چه راهی؟
جیانگ : منم باهات بیام.
جان: چییییییییی؟ نه ...آخه ..ایییی ....میدونی...من‌....من ...اه..باشه،باهم میریم.
جیانگ: خوبه،میخوای به ییبو هم بگم بیاد؟
ییبو : روی من حساب باز نکنید.من جایی با شما نمیام.

هردو از دیدن یهویی ییبو شوکه شده بودن که جیانگ زودتر از شوک بیرون اومد و  با لکنت گفت : عه..ص..صبحت ب..بخیر .... عرقای فرضیشو پاک کرد و ادامه داد:
کی بیدار شدی ؟

ییبو با طعنه جواب داد: همین یکم پیش.با سرو صدا های شما بیدار شدم.

جان: ببخشید نمی‌خواستم مزاحمت بشم.

توی دلش گفت"همون اولش مزاحم بودی،کپک بیریخت"
ییبو: مزاحم نیستی،بلاخره باید بیدار میشدم برم سر کار.
حالا بحثتون سر چی بود؟

جیانگ : جان با دوستاش توی بار قرار داره.
ییبو: خب؟!
جیانگ: خب ... با این حالش که نمی‌تونیم بزاریم تنهایی بره.
ییبو: خوبه پس باهاش برو.
جیانگ : تو ام میای؟
ییبو : گفتم که روی من حساب باز نکنید.
جیانگ : دستوری بودا.
ییبو چشماشو توی کاسه چرخوند،آهی کشید.
از اونجاییکه میدونست در مقابل جیانگ نمیشه مقاومت کرد  قبول کرد
..............
* از زبان جیانگ *

+جان گه،شما چرا هنوز آماده نیستید؟جان گه،مثلا قراره توعه،بجای تو من نگرانم که مبادا دور برسیم،زود باش پاشو اماده شو.
جان: مگه ساعت چنده؟
جیانگ : تازه میگی مگه ساعت چنده؟ ۹:۵۹ دقیقه‌ست، بعد شما هنوز اینجایید.

ییبو با تو هم هستم،نشستی عین بز منو نگاه میکنی،پاشو برو اماده شو.
............
*از زبان جان *

گوشیه جیانگ زنگ خورد. همینطور که با گوشیش حرف میزد اخماش هم درهم میشد.
گوشیش رو که قطع کرد  گفت : من یه کار واجب توی بیمارستان واسم پیش اومده. شما برید؛منم بعد از اینکه کارم تموم شد زود میام.
ییبو : منم نمیرم،مگه خود....
همینطور که داشت حرف میزد  جیانگ بهش چشم غره رفت  که باعث شد ییبو ادامه ی حرفشو بخوره.

پسره ی شاسکول،اصلا ازش خوشم نمیاد،به‌غیر از قیافه هیچی نداره.
جیانگ: شما برید،منم کارم که تموم شد بهتون ملحق میشم.
ییبو باشه‌ی ریزی گفت و راهی بار شدند.
.............
پایان پارت سوم

..............................
سلام
خوبین
اینم از پارت سوم تا اینجا چطور بود حتما نظرتونو بگید چون برام مهمه

هر کار کردم این پارت نتونستم عکس بزارم 🥲🥲

,, Please don't blame me ,,Where stories live. Discover now