part 5

62 13 7
                                    

جیانگ روبه جان کرد و گفت: معرفی نمیکنی؟

جان خنده خجالتی کرد و به اون دوتا احمق اشاره کرد و گفت: این جکسونه،از دبیرستان باهم دوستیم
و اینم شوانه،پنج سالی میشه که باهم دوستیم.
جیانگ رو کرد به جکسون و شوان‌ و‌‌ گفت : از آشنایی باهاتون خوشبختم.
شوان و جکسون همزمان گفتن: منم همینطور.
هردو به هم نگاه کردن و به خاطر این خندیدند.
.......................
دو ساعت بعد
*بیرون بار*

شوان : امشب به من که خیلی خوش گذشت،امیدوارم به شماهم خوش‌گذشته باشه.
جیانگ : به منم خیلی خوش‌گذشت؛اگه دوست داشته باشید میتونید بیاید پیش ما، جان گه هم که پیش ماست،خوشحال میشم بیای.
جان : ببخشید که میپرم وسط این بحث زیباتون،یعنی (خیلی خنده دار و محکم میگه)واقعا هیچکدومتون نمیخواد توی گرفتن این شامپانزه‌ی مست به من کمک کنه؟!!
همه با این حرف جان زدن زیر خنده جکسون : نه،می‌ترسیم به چیزیکه مال دیگرانه دست بزنیم بد بخت شیم
جان : باشه باشه،یادم میمونه،حالا دیگه به من تیکه میندازی!؟🥴🤣
..................................
خانه‌ی جیانگ و ییبو
*از زبان جان*

جان : با اینکه بهشون گفتم ولی انگار نه انگار،هیچکدومشون نیومدن این مردیکه رو از دست من بگیرن،لامصب خیلی سنگینه؛خجالتم خوب چیزیه،مثلا من زخمیم هستما.

جیانگ : خوبه فقط یه ادم مست رو داری  میبری بخوابونی،اگه کار سخت‌تری بود میخواستی چیکار کنی؟

صبر کن ببینم
چییییییییی !
نه
چه باحال،جیانگ قدرت ماورایی داره،میتونه ذهن آدمارو بخونه
یاا،صبر کن ببینم
یا خود خداااااا
خون آشاااااااام

نفهمیدم چجوری ییبو رو انداختم.
ففط جیغ میزدم و میگفتم سمت من نیا.

رفتم پشت مبل نشستم،به جیانگ نگاه کردم.
جیانگ از شدت تعجب خشکش زده بود؛تکون نمیخورد.قشنگ توی قیافش «این دیگه چجور بیماری روانی‌ای داره؟» رو میتونستم بخونم.

بلند داد زدم: خون آشام

یهو صدای خنده‌ی یکی رو شنیدم.
صداش از سمت راستم میومد؛چرخیدم نگاه کردم.ییبو بد بخت بود.وقتی افتاده بود رو زمین از خواب پریده بود.

*از زبان ییبو*

با برخوردم به زمین از خواب بیدار شدم.جان رو دیدم مثل روانیا به این طرف و اونطرف میدوئه و میگه سمت من نیا.
  یعنی چی‌؟
چی شده‌؟
چی دیده‌؟

رفت پشت مبل مثل بچه ها قایم شد و خیلی کیوت سرشو اورد بیرون و به روبه‌روش نگاه کرد.
به همون جهتی که نگاه میکرد نگاه کردم.
جیانگ رو با قیافه متعجب دیدم. بدبخت خشکش زده بود.انگار اونم مثل من نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته. 

یهو جان داد زد:خون آشام
با این حرفش و نگاهی که به جیانگ می کرد  گرفتم چی شده،نتونستم جلوی خودمو بگیرم، دیگه داشتم پاره میشدم از خنده،از اونطرفم  جیانگ مثل مُنگلا میدویید طرف جان و میگفت: کو؟کجااااا؟
جانم چون جیانگ میرفت سمتش فرار میکرد و داد میزد:
نیا
نیا اینجا
ازم دور شو

اینقدر که خندیده بودم نا نداشتم
وااای،خیلی باحال بود.
.....................................
*ده دقیقه بعد*

جان چیزی که فکر کرده بود رو گفته بود و جیانگم که ماجرا رو فهمیده بود می‌خندید و میگفت:دیوونه،خون آشام کجا بوده،خودت داشتی بلند حرف میزدی.
خلاصه اونشبم با همین ماجرا ها تموم شد.
..........................
*از زبان جیانگ*
از خواب بیدار شدم.
یه بوی خوشمزه به مشامم میخورد.
کنجکاو شدم که کی داره آشپزی میکنه.
رفتم سمت آشپزخونه.با دیدن جان که درحال آشپزی بود تعجب کردم.
به نظر میومد باید خیلی خوشمزه باشه.
آخه بوش داشت دیوونم میکرد.

جیانگ: به به،اقای سحر‌خیر.چی داری درست میکنی؟
جان : توفو پنیری.امیدوارم دوست داشته باشی
.
.
مامانم همیشه درست میکرد و منم عاشقش بودم  
بیست سال پیش مادر و پدرم رو توی یه حادثه از دست دادم
از اون موقع به بعد خودم یاد گرفتم که درستش کنم
در واقع درست کردن این غذا بهم ارامش خیلی زیادی میده
ولی هیچوقت مثل چیزیکه مامانم درست میکرد نشد.
جیانگ:اوه،متاسفم
جان:چرا تو متاسفی.اونایی که ولم کردن رفتن باید متاسف باشن.
. . . . . . . . . . . . . . .
فلش بک
*بیست سال پیش*

شینگ لو : جان پسرم پاشو،باید بری مدرسه، الان دیرت میشه
جاااان
جاااان

به اتاق جان میره.
شینگ لو: جااان.پاشو؛غذای مورد علاقتو درست کردم.
جان: نمیخوام.
شینگ لو : قهر نباش دیگه.باشه؟
جان: واقعا نمیشه نرید؟
شینگ لو : فقط یه سفر دو سه روزست.زود برمیگردیم.
جان: خب نمیشه بابا یکی رو از طرف خودش بفرسته؟
شینگ لو : این یه جلسه مهمه.باید حتما خودش شرکت کنه.

بعد از یه بحث طولانی بالاخره جان راضی شد و مامان و باباش دو ساعت بعد حرکت کردند.

پیایان پارت پنجم

...............
سلام دوستان
امیدوارم حالتون خوب باشه
اینم از پارت پنجم فیک 
بنظرتون‌ این پارت رو گسترشش بدم بهتره یانه ؟
حتما جواب بدید چون خیلیییی مهمه
ببخشید که اینقدر تاخیر افتاد بین پارت ها

از 18 خرداد روال اپ فیک برمیگرده با حالت قبل
خودم که این پارت رو خیلی دوست داشتم امیدوارم شما هم همین حس رو داشته باشید 🌹❤️
دوستون دارم
بخاطر اینکه اینهمه حمایتم کردید خیلیییییی ممنون 🙏❤️

از 18 خرداد روال اپ فیک برمیگرده با حالت قبل خودم که این پارت رو خیلی دوست داشتم امیدوارم شما هم همین حس رو داشته باشید 🌹❤️ دوستون دارم بخاطر اینکه اینهمه حمایتم کردید خیلیییییی ممنون 🙏❤️

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.




,, Please don't blame me ,,Onde histórias criam vida. Descubra agora