prologue

867 105 82
                                    

دست‌هام موقع برداشتن قلم می‌لرزن؛ شاید به خاطر سردیِ هواس ... شاید هم به خاطر اینه که خیلی وقته ننوشتم.

زندگی این روزا سخت شده؛ مردم، هرکدوم، دارن یه طرف می‌دَون، خیلی‌هاشون دنبال پول درآوردنن، بعضیا از خونه فرار کردن، از خودشون!

خونه نداشتن کابوس منه؛ نداشتنِ خونه‌ی امنی که از بچگی آرزوش رو می‌کشیدم.

ولی این خونه، حس مرگ میده ... دروغ چرا؟ دوسش دارم. حس مرگی که تو بهم القا می‌کنی رو دوست دارم!

همیشه می‌خواستم زیر دریا رو ببینم؛ عین اون کارتونه ... اسمش چی بود؟

آها! در جستجوی نمو.

جالب بود، زندگی زیر دریا واسم جالب بود. حس خونه می‌داد؛ احساس می‌کردم تو زندگی قبلی‌م یه ماهی بودم! طوری که یه بار خواب دیدم درست تو یکی از اتاق‌های کشتی تایتانیک، خونه دارم.

ولی نمی‌دونستم ممکنه روزی بزرگ شم و آرزو کنم در اعماق اقیانوس، بمیرم!

شده هرشب قبل خواب، آرزوی مرگ کنی؟ آرزو کنی هیچ‌وقت طلوع خورشید فردا رو نبینی؟

طلوع خورشید واسه من ترسناکه یونگی!

وقتی که کابوس می‌بینم و بیدارم می‌کنی، از پنجره به آسمون نگاه می‌کنم؛ نزدیک طلوع خورشیده.

تک تکِ کابوس های من، بدون استثناء، فقط موقع سپیده‌دم میان سراغم.

ازش می‌ترسم، از خورشید بالای سرم می‌ترسم، انگار داره با تابوندن نورِش بهم میگه "باز هم باختی هوسوک، من هم یه روز تکراریِ دیگه رو بهت هدیه می‌کنم!"

به خاطر همینه که می‌خوام تو قلب اقیانوس، بمیرم.

تاریکه، سرده، نمی‌تونی کسی جز خودت رو ببینی، هر گوشه که بخوای، می‌تونی بری و یه گوشه، قایم شی!

ولی می‌دونی؟ بیشتر از همه، تاریک و سرد بودنش رو دوست دارم؛ عین تو ... رایحه‌ی تو!
انگار طبیعت می‌دونست به چی نیاز دارم و تو رو روبروم قرار داد.

ازت متنفرم، ازت با تمام وجودم متنفرم!
چون مرگی که همیشه می‌خواستم رو، تو وجود خودت داری ولی بهم نمیدی!

من ازت هیچچی نمی‌خوام، یه آلفای لعنتی واسه گذروندن دوران هیت‌م نمی‌خوام، مِیت نمی‌خوام، یه سرپناه نمی‌خوام ..‌.

من فقط غرق شدن تو اقیانوسِ تو رو می‌خوام!

آرزوی مرگ واقعا خواسته‌ی زیادی نیست. کافیه موقع کابوس دیدن، به جای گرفتن دست‌هام، با یه بالشت خفه‌م کنی تا صدای فریادهام، مزاحم خواب دیدنت نشن.

یا منو ببری لبِ دریا؛ همون‌جا رهام کنی و بذاری به سادگی غرق شم.

می‌پرسی چرا خودم نمی‌تونم انجام‌ش بدم؟

خب، من فقط می‌خوام به دست تو بمیرم. این‌طوری حداقل، فکر کنم می‌تونم خوشحال شم.

می‌دونی؟ من حتی نمی‌تونم خودم رو بکشم... قبلا عرضه نداشتم، باید عذاب می‌کشیدم- فکر می‌کردم باید زجر بکشم.

و کشیدم، تا جایی که فکرش رو بکنی، زجر کشیدم.

آره، نسبت به خودم ظالم بودم.

ولی الان با خودم میگم؛ کاش همون روز تموم‌ش می‌کردم، کاش هیچ‌وقت نمی‌دیدمت، اخم کردن‌هات، زمزمه های نیمه شب‌ت، رایحه‌ت، همون چند تا حرفی که بهم زدی، ملاقات کردنات با نامجون، لعنت هایی که به پدرت فرستادی، لبخندت و ... لرزش دستات.

شاید قشنگ‌ترین چیز در مورد تو، لرزش دستات باشه؛ دست‌هایی که برای اولین بار موقع گرفتن‌شون، یخ زدم، دستایی که خونه‌ی امن‌م شدن تا موقع کابوس دیدن، بگیرم.

دست‌های قویِ تو ... برای من زیبان، حتی با وجود لرزیدن.

مردن تو همون دست‌ها، آرزوی منه.

بذار تو عطر تن‌ت غرق شم و از بین برم.

این پوچی داره منو ذره ذره از بین می‌بَره؛ وجودم با چیزایی لکه لکه شده ‌که نمی‌تونم بهت بگم.

نگرانم باورم نکنی، هیچکس من و حرفام رو باور نمی‌کنه یونگی.

وقتی که بهشون فکر می‌کنم، می‌ترسم و پاهام سست میشن، به نقطه‌ی آبیِ روبروم زل میزنم و خیس شدن پوستم به لطف چند قطره اشک رو حس می‌کنم.

شده تا حالا به این فکر کنی که چه‌قدر آدم بدی هستی؟! یکی از چیزایی که وجودم رو فرا گرفته، همین سواله.

من آدم بدی هستم یونگی.

پس قبل از اینکه بهت آسیب بزنم، رایحه‌ت رو واسم هدیه کن و بذار از این پوچی رها شم.

-

سلام، من بالاخره اومدم!

اول باید از همه‌تون عذرخواهی کنم، یه عذرخواهی بزرگ بابت این تاخیر ...

حقیقتا خودم هم نمی‌دونم چی شد، اورنج چطوری نوشته شد، پابلیش شد و به لطف دوستان و ریدرای عزیز دیده شد، بعد آن‌پابلیش شد.

بخوام صادق باشم، دوران مزخرف ولی جدیدی بود. اتفاقایی که واسه ایران افتاد، پرپر شدن کسایی که هم سنم بودن، قطعی نت، اومدن نتایج کنکور و دانشجو شدنم ... همه و همه جدید بود.

نیاز داشتم از نوشتن فاصله بگیرم؛ باید از خونه بیرون می‌رفتم.

نمی‌دونم اورکا کمی بزرگ شده یا نه، ولی می‌خوام امتحانش کنم، می‌خوام باز هم بنویسم.

از هیچچی مطمئن نیستم. اگه یه سال پیش بود، حتما چند تا ایده داشتم تا بعد از تموم کردن این فیک، پابلیش شون کنم ولی حالا یه کم محتاط شدم فکر کنم؟

به هر حال، باز هم عذر می‌خوام. حقیقت‌ش نمی‌دونم کسی اورنج رو به یاد داره یا نه ... ولی آره، ورژن جدیدش رو می‌خوام بنویسم و دیگه تموم‌ش کنم.

امیدوارم همه چی درست شه؛ هیچچی سر جاش نیست.

منتظر اورنجِ امگاورس باشید!🧡

𝖮𝗋𝖺𝗇𝗀𝖾 | 𝖲𝗈𝗉𝖾Where stories live. Discover now