دکمه اسانسورو زدم و منتظر شدم تا به طبقه همکف برسه
_اوفف امروز کلی کار رو سرم ریخته
وارد اسانسور شد و طبقه 30 که اخرین طبقه بود رو زد.
با ورودش به دفتر منشی از جاش پاشد و تا زمانی که تهیونگ وارد دفترش نشد ننشست.درواقع جرعت نداشت بشینه .
یادشه اولین بار و یه جورایی اخرین باری که این کارو کرد تا چند ماه علاوه بر اینکه حقوقی از طرف تهیونگ نمیگرفت بلکه اون پنجشنبه جمعه ای هم که تعطیل بودنم ازش محروم شد تا همین یکی دوماه پیش که بالاخره تهیونگ نرم شد.
منشی طبق عادت همیشگیش وارد کافه کوچکی که کنار اتاق تهیونگ. بود رفت و یه لیوان قهوه و چنتا یخ توی قهوه ریخت به همراه یه تکه کیک شکلاتی که تهیونگ عاشقش بود.
در زد و بعد از چن ثانیه اجازه ورود گرفت
خیلی اروم و بادقت قهوه و کیک رو روی میز تهیونگ قرار داد و با گفتن کلمه با. *با اجازه* از اتاق خارج شد.با صدای زنگ گوشیش سرشو از پرونده هایی که روبه روش بود بالا اورد و به اسمی که روی صفحه گوشیش بود خیره شد یه لحظه سرش گیج و چشاش سیاهی رفت تقریبا یه هفت هشت ساعتی میشد که درگیر این پرونده های صاب مرده شده بود و فرصت هر چیزیو ازش گرفته بود .
گوشیو دم گوشش گذاشت
-الو...
باصدای گرفته و بم گفت*الو سلام هیونگ.چطوری؟چرا صدات اینجوریه
-اممم چجوریه مگه؟
*ااا هیچی فقد خیلی سکسیه
و بعد تک خنده ای کردتهیونگ که به این عادتا و شوخی های دونگ سنگش عادت کرده بود. خنده کرد و گفت
-کاری داشتی زنگ زدی؟
*اوه هیونگ حتما مگه باید کاری داشته باشم که به هیونگم زنگ بزنم؟-انقد سوال منو با سوال جواب نده
صداش جدی شده بود و این ینی اینکه از فاز شوخ بودن اومده بیرون
*هیونگ اسن میدونی ساعت چنده؟خودت دیشب بهم گفتی بیام خونت تا درمورد یه چیز مهم باهم صحبت کنیم اون وقت تو حتا نمیدونی من برای چی بهت زنگ زدم؟
تهیونگ نگاهی به ساعت مچی گرونش کرد و فاکی زیر لب گفت
ساعت دوازده شب بود و اون تقریبا از چهار پنج بعد ازظهر تو شرکتش بود.
-اوه کوکی متاسفم انقد سرم شلوغ. بود که زمان از دستم در رفت.کجایی الان تو؟
*کجا میخواستی باشم.تو خونه جنابالیم منتظرم که شما بیای .شانس اوردم که. خونت که نه. بهتره بگم قصرت نگهبان داره و منو راه دادن تو وگرنه الان بیرون قندیل بسته بودم.
-اوکی کوکی یکم دیه منتظر بمون .تا یک خونم.
و گوشیو بدون هیچ حرف دیگه ای قط کرد.
کوکی که اعصابش بهم ریخته بود به عالم و ادم. فحش میداد
فاز هیونگش رو درک نمی کرد حالا اینکه سرش شلوغ بوده و قرارشونو فراموش کرده براش زیاد مهم نبود .ازاین حالش به هم میخورد که تهیونگ هر دفعه بدونه خدافظی گوشیو قط میکرد.
...........................................................................................................................................................................سوییچ ماشینو دست نگهبان داد و خودش وارد عمارت بزرگش شد .
خواست از پله ها بالا بره که صدایی متوقفش کرد
-اوه فکر کردم خوابیدی
*هیونگ گفتی یک خونم الان چنده یکو بیست دقیقه.بزار کامل حساب کنم الان دقیق چهار ساعته که منو الاف کردی
-کوکی ترافیک که دست من نیست بعدشم بابت اون ازت عذرخواهی کردم الانم بشین تا من برم لباسامو عوض کنموارد اتاقش شد .اتاقی که بهش ارامش میداد .تم اتاقش مشکی خاکستری بود و عاشق این رنگ بود.
سمت کمدش رفت و شلوار و هودیش رو بیرون اورد . با در اوردن لباساش لرزی به تنش افتاد . هوا خیلی سرد شده بود و اون فقد با کت و شلوار رفته بود شرکت هر چند که مدام زیر بخاری بود و سرهم یک ساعتم بیرون از شرکت یا خونه نبود .اما همون مدت کم هم روش اثر کرده بود.
تهیونگ ادم سرمایی نبود اما خب کسیم نبود که تو سرما ککشم نگزه.
از پله ها پایین اومد و روبه روی جونگ کوک نشست.
پاشو روی پاهاش انداخت و گفت
-خب
یکم مکث کرد
*خب؟!!
-کوکی من دیه طاقت ندارم.خیلی وقته که به نیازهام توجه نمیکنم الان یه دو سه سالی میشه ولی دیه نمیتونم
*راجب چی حرف میزنی هیونگ!
-اه کوکی خودتو نزن به اون راه.
من...من . فردا بریم یه برده بخریم
کوکی از شکی که بهش وارد شده بود چن ثانیه چیزی نگفت
*بخریم؟
-نترس نگفتم هم برای تو و هم برای من.باهم بریم و من یکی برای خودم بخرم.
*اها .اما هیونگ همچین بدمم نمیاد که یکی بخرما
و تک خنده ای کرد
-خب حالا پررو نشو.هرکاری میخوای بکن اسن شاید توهم فردا یکیو دیدی و خواستی بخریش.
*ن هیونگ ممنون نمیخوام.فقد ....
-فقد چی؟
*فقد از تصمیمت مطمعنی؟
-اوه کوک معلومه من الان دوسالی میشه که دارم بهش فکر میکنم و فکر میکنم فکر بدی نباشهکوکی اهومی زیر لب گفت و خواست پاشه که تهیونگ گفت
-کجا
*برم دیه به اندازه کافی مزاحمت شدم و تو خونت چتر پهن کردم
-این چه حرفیه میزنی شبو اینجا بمون .
*حالا که خیل اسرار میکنی باشه:)
-اول اینکه من اسرار نکردم .الانم اگه دوس نداری میتونی پاشی بری خونت
YOU ARE READING
My sweet mochi (Vmin)
Fanfictionچی میشه که تهیونگ تصمیم میگیره به نیاز هاش توجه کنه؟! _فعلا متوقف شده_