اون راه رو به اتاق های 20 متری ختم شد .اتاق هایی که تو هر کدومشون حداقل چهار پنج نفری توش بودن.
وارد اتاق اول شدن و اون مرد. شروع کرد به توضیح دادن.
رو کرد به طرف برده ها و گفت
€بلند شید و کناره هم دیگه صف درست کنید .زود باشید سریع
لحنش باهاشون شبیه کسایی بود که انگار ازشون طلب دارن
€این اقایونه خوشتیپ اومدن تا یکیتونو بخرن پس به نفعتونه که حرف اضافی نزنید
اونا باهم. با ترس گفتن چشم
(از زبان تهیونگ)
وارد اتاق شدیم و من به در و دیواری اتاق نگاهی انداختم اوه خدا اینجا حتا از دشویی اتاق نگهبانیه عمارتشم زشت تر بود .اما به.من چه .به من ربطی نداره من الان فقد میخوام یکیو بخرم و نیاز هامو باهاش برطرف کنم.ِ
با صدای مرد به خودش اومد و به پسرایی که کناره همدیگه صف وایساده بودن و با ترس و لرز نگاهشون میکردن خیره شد.
یکی یکی اونارو از نظر گذرود
-خب تو که نمیخوای من بدون اینکه هیچ اطلاعاتی از اینا داشته باشم یکیشونو بخرم؟!!
€اوه نه اصلا .اصلا همچین فکری رو نکید.الان براتون توضیح میدم.
با نگاه حق به جانبی بهش نگاه کردم که ادامه بده
بعد از چند ثانیه گفت
€خب این اسمش یوگیومه 24 سالشه و تو این اتاق یه جورایی ارشد بقیه حساب میشه.قدش 178.وزنش78.و
اومد ادامه بده که گفتم
-بعدی:/
€این کیم ویهوپه 22 سالشه قد175 وزن64
€این مین جونگیه 20 سالشه قد 170وزن63
€و در اخرم این پارک جیمینه 17 سالشه کوچک ترین بین همه برده هاست و تازه اومده به این پرورشگاه
با کنجکاوی پرسیدم-قبلا تو کدوم پرورشگاه بوده؟
€در واقع اون تا قبل از این اتفاق برده نبوده اما طی اتفاقی که براش افتاد یکی اومد و اونو به ما تحویل داد و گفت اینو به عنوان برده بخره و منم دیدم خوب چیزیه خریدمش .
-همینو میخوام.
€ولی من بابتش خیلی پول دادمو با یکم پول نمیتونم بفروشمش
-چقد؟
€چی چقد؟
-اوف توهم گیجیا میگم چند میلیون وون میخوای
€اها.
و خنده ای کوتاه کرد و گفت
€ هزارمیلیون وون
کوکی که تا الان ساکت بود گفت
*چ خبرته .1000 میلیون وون زیاده ما 600تا بیشتر نمیدیم
€من متاسفم اقای جوان اما من از قیمتم پایین ترم نمیام
(از زبان جیمین)
به اون سه نفر خیره شدم که خیلی راحت داشتن درباره قیمت من بحث میکردن و هر کیم حرف خودشو میزد.
وایسا ببینم مگه اسن ارزش یه انسان پولیه که اینا دارن سرم قیمت میزارن.
خیلی خودمو نگه داشته بودم .دیه داشتم میترکیدم به خودم که اومدم دیدم رو زمین نشستم و دارم گریه میکنم
(سوم شخص)
مرد با شنیدن صدای گریه به عقب برگشت که دید باز همون جیمین داره گریه میکنه تقریبا الان دوهفتس ک اینجاست و کارش شده گریه کردن.مرد به طرفش رفت و از مو گرفتتش و اونو بلند کرد
€چته تو بجای اینکه خوشحال باشه و. کاری کنه تو دله ددیش جا بگیره میزنه زیر گریه .چته لعنتی اخه
تهیونگ که تا الان ساکت بود گفت
-هعی حق نداری به چیزایی که مال منن دست بزنی
و به طرف جیمین رفت و دستشو گرفت و به طرف ماشینش حرکت کرد
قبل از اینکه از اتاق خارج بشن روبه کوکی کرد و کارتشو سمتش پرت کردو گفت
-حساب کن بیا
جیمین که برای اولین بار حس کرده بود یکی ازش حمایت کرده خوشحال شد اما خب این خوشحالی باعث نمیشد که زندگیشو به باد بده .واقن دوس نداشت مث یه هرزه زندگی کنه.
داشتن سمت ماشینش میرفتن که دستش توسط جیمین کشیده شد
+اممم م....ن..ممن باید ی...سری ااا.از و.و.وسایلامو بردارم
-نمیخواد وسایل های بهتر از اون در انتطارتن
+و.ولی....
-ولی نداره همینکه گفتم
جیمین دیه لال شد.واقن نمیدونست چی باید بگه
YOU ARE READING
My sweet mochi (Vmin)
Fanfictionچی میشه که تهیونگ تصمیم میگیره به نیاز هاش توجه کنه؟! _فعلا متوقف شده_