کوکی میمونمی زیر لب گفت و دنبال تهیونگ راه افتاد.
تهیونگ به در اتاقش که رسید گفت
-نکنه میخوای تا تختمم همراهم بیای برو تو همون اتاقی که قبلا بودی
(کوکی یه مدت رو با تهیونگ زندگی میکرد بخاطر اوضاع مالیش.چند وقت ورشکسته شده بود و هر چیم تهیونگ میخواست کمکش کنه تا براش یه خونه و ماشین بگیره کوکی زیر بار نرفت و خودش دوباره تلاش کرد و دوباره مثل اولش شد.)
*باشه
به سمت اتاقش رفت و دردو باز کرد
با اینکه مدت کوتاهی اینجا زندگی کرده بود اما حس مالکیت خاصی نسبت بهش داشت.
......................................................
روی تخت دراز کشید و به این فکر کرد که ایا داره کار درستی میکنه یا نه
-اره معلومه که دارم کار درستی میکنم اینجوری هم من نیاز هامو برطرف میکنم هم اینکه یکیو از بدبختی در میارم.اون کسیم ک بخواد بیاد تو زندگیم به عنوان بردم هم خونه داره هم پول داره هم نیاز هاش برطرف میشن
به اینجا که رسید مکث کرد خودشم میدونست ک چقدر میتونه تو رابطه خشن باشه و کنترلی روی رفتارش نداشته باشه .
با همین فکر و خیال ها به خواب رفت.
=========================
صبح با تکون های شدیدی چشاشو باز کرد.هنوزم خوابش میومد و این بخاطر خستگی دیروزش بود.
چشماشو باز کرد و با یع. صورت پر انرژی و سرحال رو به رو شد.
یادش رفته بود که کوکی دیشب خونش بود.
کوکی که دید وی هیچ واکنشی نشون نمیده شروع کرد به قلقلک دادن هیونگش.
تهیونگم که قلقلکی شروع کرد به خنده کردن و مدام از کوکی میخواست که ولش کنه.
خیلی وقت بود که تهیونگ از ته دل نخندیده بود.
اشکشو که از خنده زیاد رو صورتش ریخته بودو با دستاش پاک کرد و به کوکی نگاه کرد.که کوکی گفت
*واقن تهیونگ بعضی وقتا شک میکنم به اینکه ایا تو همون ادمه خشن و سکسی هستی که به هیچ کسی رو نمیده یا یه پسر بچه کیوت که از خنده های زیاد گریش گرفته.واقن باید کدوم وجهتو باور کنم.
تهیونگ. دوباره جدی شد و گفت
-خب حالا یکم خندیدم پررو شد
*اه هیونگ من اون وجه کیوتتو بیشتر دوست دارم بدم میاد مدام شبیه این کله خشکا. رفتار میکنی
-کوکی تمومش کن بیا بریم صبحونه بخوریم که کلی کار داریم
*اوکی هیونگ
بعد از صبحونه به سمت محلی که برده ها نگه داری میشدن راه افتادن در واقع برده ها رو تو پرورشگاه ها نگه میداشتن که کسی بهشون شک نکنه .
کوکی ادرس چنا از همین پرورشگاها رو در اورده بود و الان داشتن به سمت اولینش میرفتن.
وارد حیاط پرورشگاه شدن
یکمی راه رفتند تا به دفتر مدیریت برسن.
جلوی در که رسیدن کوکی از تهیونگ پرسید
*هیونگ
-بله
*مطمعنی در باره تص...
وسط حرفش پرید
-اره کوکی این الان چندمین باریه که میپرسی .قول نمیدم دفعه بعد که پرسیدی ملایم باهات رفتار کنم
*باشه باشه هیونگ منکه چیزی نگفتم
ودرو باز کرد و منتظر موند اول هیونگش وارد بشه و بعدش خودم وارد شد.
€سلام خوش امدید اقایان جوان.کمکی از دستم بر میاد که براتون انجام بدم؟
-اگه بر نمیومد که اینجا نبویم
تهیونگ اروم ولی با هرس گفت که باعث شد کوکی از بازوش یه نیشگون کوچولو بگیره.تهیونگ برگشت و با حرس به کوکی نگاه کرد که کوکی نگاهشو داد به سمت اون مرده
*بله .ممنون میشم کمکمون کنید.
تهیونگ که از این همه معدب بودن کوک خندش گرفته بود سرشو به دو طرف تکون داد و به. مرده نگا کرد
-برده میخوام.
بی مقدمه گفت.
€اوه!شکه شدم یه لحظه .الان میگم چنتاشونو براتون بیارن تا یکیشونو انتخاب کنید
-نه
خیلی قاطع و محکم گفت
-خودم میخوام برم ببینمشون
€او باشه باشه فقد بزارید هماهنگ کنم ممکنه بعضیاشون خواب باشن
-خواب باشن؟ مگه اونا برده نیستن !چه دلیلی داره انقد بخواید نگرانشون باشید که من تو خواب ببینمشون یا تو بیداری!!
€باشه باشه .از این طرف
و به راه رویی اشاره کرد😈
ESTÁS LEYENDO
My sweet mochi (Vmin)
Fanficچی میشه که تهیونگ تصمیم میگیره به نیاز هاش توجه کنه؟! _فعلا متوقف شده_