• ویولت پائولو •
- ویولت پائولو -
صدای چرخش موتور که پیوسته جریان آب رو به صدا در میآورد، لذتبخش بود!
دستِ کم خیلی بهتر از صدای تیک تاکِ ساعت بود یا حتی صدای جویده شدنِ غذا توی دهن امیلیو! آه امیلیو! امیلیوی احمق... چشمهام رو بستم و دستهایی که به صورت ضربدری روی میلهی نقرهای و براق عرشهی بود رو، جابه جا کردم. با یادآوری گوشیم، از جیب پشتی شلوارم درش آوردم و مشغولِ در آوردن سیمش شدم، اون قطعهی کوچیک رو بین انگشت اشاره و شصتم گرفتم و بهش خیره شدم، تنها چیزی که من رو وصل میکرد! به زندگیِ چندساعت پیشم، به گذشتهام و هرچیزی که به امیلیو و اون سرزمین خیانتکار ختم میشد. به سمت دهنم بردم و بین دندونهام فشار دادم و به سرعت به بیرون پرتابش کردم، طولی نکشید که گوشی رو هم به سمت آب پرتاب کردم. لبخندی زدم که شک دارم شبیه لبخند بوده باشه! بیشتر شبیه بود به پوزخند، پوزخند به چی؟ شاید خودم، آبنبات قرمز رنگم رو توی دهنم گذاشتم و کلاه مشکی رنگم رو جلوتر کشیدم. از عرشهی کشتی فاصله گرفتم و با احتیاط به سمت کابین کشتی به راه افتادم، همزمان با راه رفتنم مراقب بودم و از زیر چشم هر چهار طرفم رو چک میکردم تا کسی متوجه نشه... با ورودم به کابین در رو از پشت قفل کردم و کلاهم رو در آوردم، دستی بین موهای خیس از عرقم کشیدم، آبنبات رو بین انگشتههام جا دادم و گوشهی لب پایینم رو جوییدم. با پاهام طنابهای بهم گره خورده و سنگین رو کنار زدم و با کنار زدن نایلونها و پارچههای متعدد بالاخره سامسونتم رو پیدا کردم، با بلند شدن صدایی که کشتی هر چند ثانیه یکبار ازش بلند میشد سریعاً از جام بلند شدم، بعد از طی کردن مسافت چندین روزه بالاخره به مقصد رسیده بودم! مقصدی که احساسم نسبت بهش خلأ بود. از افکارم بیرون اومدم و با مرتب کردنِ کلاهم روی موهای دم اسبیم درب کابین رو باز کردم و خودم رو بین جمعیتی از خدمهی کشتی جا دادم، صداهای بلند خنده و حرف زدن های متعددشون باعث میشد که راحت تر کارم رو انجام بدم. از موقعیت استفاده کردم و به گوشهترین قسمت عرشه رفتم ازدحام انقدر زیاد بود که جای نفس کشیدن هم نبود و برای اینکار باید سرت رو بالا میگرفتی.
از بالا به ارتفاع نگاهی انداختم، فاصله زیاد بود! خیلی زیاد...
اما نه انقدر زیاد که به خودم اجازهی موندن و تفتیش شدن بدم! نگاهم رو به سوی اسکله سوق دادم... بازهم فاصله زیاد بود. با تمام توانم هم اینکار رو میکردم یک ساعت طول میکشید، طی یک حرکت به سمت دور ترین نقطهی عرشه به راه افتادم، جایی که خالی از هر جمعیتی بود، به جز دو یا سه خدمه که درحال بازرسی بودن. از فرصت استفاده کردم و به سمتی که در معرض دید نبود رفتم، آب دهانم رو قورت دادم و با نگاهی به پشت سرم با تک حرکتی خودم رو از زیر میلهها رد کردم، طولی نکشید که احساس کردم دارم با شدت به سمت پایین کشیده میشم و همزمان حجم عظیمی از آب که من رو به سمت خودش میکشید رو اطرافم احساس کردم. جریان آب من رو به سمت خودش میکشید و به تصمیم خودش من رو میکشید، سنگین بود! خیلی بیشتر از اونچه که فکرش رو میکردم... تقلا میکردم و با تمام توانی که داشتم سرم رو از آب بیرون بردم، بلند ترین نفسی که میشد توی کل زندگیم کشیده باشم رو کشیدم! دست و پاهام رو با وجود کیف توی دست چپم توی آب تکون میدادم، لعنتی جریان آب به بزرگترین دشمنم تبدیل شده بود، مثل پیچکی که به دور پاهات بپچیه و تورو به سمت اعماق میکشونه پاهام رو میکشید، با تمام توانم از دست و پاهام به عنوان محرکی استفاده میکردم که مخالف جهت پیشروی جریان آب حرکت میکنه، یک لحظه غفلت هم مصادف میشد با گرفته شدن جونم، اتفاقی که الان نباید میافتاد، وجود کشتی کار سختم رو چند برابر میکرد، شاید باید به حرف مگنوس گوش میدادم و فقط توی یکی از کانتینرها خودم رو جا میدادم! با اینکه خطر کمتری رو هم شامل میشد اما تا خالی شدن کانتینرهای کشتی حداقل دو روز طول میکشید و من نمیتونستم روی این دو روز ریسک کنم. آب مدام من رو به سمتِ قسمت زیرین کشتی جایی که چندین متر زیر آب بود میکشید، نگاهم به لنگر که با فاصلهی نسبتاً کمی از من قرار داشت انداختم، تسلیم نشو ویولت، الان نه! احساس میکردم هر لحظه ممکنه دستها از سمت ساعد قطع بشن و جریان آب اونهارو به همراه خودش ببره، فشار زیادی رو روی خودم احساس میکردم و این باعث میشد تا فکر کنم هر لحظه ممکنه قطعه قطعه بشم. دستم رو به سمت طناب کلفت بردم بردم و اون رو محکم توی مشتم فشردم. با نفس نفس لبخندی بریده بریده زدم. موفق شدم! میلرزیدم، از سرما، شاید هم ترس! یا هرچیز دیگهای اما میلرزیدم. کمی خودم رو بالا کشیدم و نفسی گرفتم، از اینجا به بعدش راحت بود، دستهام رو به میلهی آهنی پیچیدم و خودم رو بالا کشیدم به محض احساس کردن زمین زیر پاهام رو به خورشید سرم رو بالا گرفتم، با نفس نفس به ساک کنارم نگاه انداختم
YOU ARE READING
° 𝙙𝙚𝙥𝙩𝙝𝙨 °
Actionدر آنجا هرکس نزدیکترین کسانِ خویش را میدرد و این، آغازِ "دوزخ" است! - کمدی الهی، دوزخ { دانته آلیگیری } • 𝐕𝐈-𝐈-𝐈 • °𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐈𝐧𝐭𝐞𝐥𝐥𝐢𝐠𝐞𝐧𝐜𝐞 •ʙʏ ʀᴀᴇʟ