ایستگاه پلیس ملی سئول « دایرهٔ جنایی »
کلاه بارونیِ زرد رنگش رو به صورتش نزدیکتر کرد و دستهاش رو توی جیبش فرو برد، صدای برخورد قطراتِ بارون و فرود اومدنشون روی بارونیِ زرد رنگ، براش جالب بود.
نگاهش رو به پوتینهای قهوهای رنگش دوخت که چهطور سبقت گرفته بودن و هربار یکی از اونها از دیگری جلو میافتاد، کفشهاش پاشنه بلند نبودن اما از استواری و یکدستیِ قدمهاش به همراه راه رفتنش صدایِ برخورد پوتینهاش به زمین که حالا خیس از آب شده بود و بین چالهها دایرههای کوچک و بزرگ از تجمع آب شکل گرفته بود، شنیده میشد. گاهی با قدمهاش باعث پخش شدنِ یک چالهٔ کوچک آب به اطراف میشد و گاهی قدمهاش رو تندتر میکرد تا بتونه خودش رو زودتر برسونه، دوست نداشت برای اولین روز کاریاش به عنوان یک انتقالی دیر برسه و اگر این اتفاق میافتاد قطعاً ناخوشایند بود.
با قرار گرفتن در مقابل درِ میلهای سرش رو کم کم بالا آورد، کلاه بارونی اجازه نمیداد تا بتونه به طور کامل و دقیق نوشتههای روی تابلوی سفید رنگ رو بخونه، به آرومی و با انگشت اشارهاش لبهٔ کلاه رو کمی کنار زد.
با چشمهاش تک تک کلمات روی تابلو رو از نظر گذروند:
- ادارهٔ پلیس ملی سئول
چند لحظهای به تابلو خیره شد، انگار چیزی براش یادآوری شده باشه...
نگاهش رو کم کم به پایین سوق داد، جایی که ساختمان سفید رنگ که فقط یک تابلو به بزرگیِ سکویِ مقابلش به اون وصل شده بود و دقیقاً در رأس دیدگاهش قرار داشت. قدمهاش رو تنظیم کرد و از درب میلهای رد شد، دستهاش رو محکمتر از قبل توی جیبهاش فشرد
هوا کاملاً روشن نشده بود و جای خورشید و ماه به صورت بینابین عوض شده بود
افراد کمی درحال رفت و آمد بین محوطهٔ خروجی و ورودی بودن، مصممتر از قبل قدمهاش رو به سوی درب ورودی ساختمان تنظیم کرد
از دوپلهٔ مقابل سکو بالا رفت و با دیدنِ اولین شخصی که در نزدیکیاش قرار داشت، گفت:
- ببخشید...
با کمی مکث، وقتی متوجه شد فرد مقابلش توجهاش رو به اون جلب کرده ادامه داد:
- بخش مبارزه با جرائم جنایی، کدوم طبقهاست؟
مرد مقابل درحالی که پروندههای توی دستش رو جابه جا میکرد، به پلهها اشارهای کرد:
- طبقهٔ سوم انتهای راهرو ایستگاه پنجم.
سری تکون داد و با تعظیمی کوتاه به نشانهٔ تشکر به سمت پلهها رفت، یکی یکی از پلهها عبور میکرد و در حین اینکار راهروی سفید رنگ رو که به لطف چراغهای محصور در حفاظ وصل شده به سقف، روشن شده بود تفتیش و تحلیل میکرد.
تنها صدایی که بین راهروها میپیچید صدای ممتد پوتینهاش بود.
نگاهی به دیوار مقابل که با فلش کارتی آبی رنگ راهروی مقابل رو نشون میداد انداخت، زیر فلش سفید رنگ که اتاقهای کنار هم چیده شده قرار داشتن یک جملهٔ دوکلمهای نوشته شده بود.
" طبقهٔ سوم "
با خواندن جملهٔ راهش رو به سمت انتهای راهرو کج کرد و درست در مقابل درب نقرهای رنگ قرار گرفت، دربی که بخش مورد نظرش پشت اون قرار داشت و این رو از نوشتهٔ روی درب متوجه شد. چشمهاش روی دستگیرهٔ گرد فرود اومد، دستش رو روی دستگیرهٔ سرد قرار داد و با کمی پیچ دادنش درب با صدایی شبیه به صدای تیک باز شد.
با بستن درب پشت سرش دیواری شیشهای رنگ رو که تا نیمی از دفتر مقابلش رو پوشیده بود دید، دیوار شیشهای که پر بود از برچسبها و کاغذهای رنگی... و برُدهای سفید رنگ پر از عکس و اطلاعات از افراد مختلف...
حواسش به دو فردی جلب شد که هرکدوم مشغول به انجام کاری بودن، یک مرد و یک زن!
یکی از اونها مشغول تایپ کردن چیزی توی سیستم مقابلش بود و زنی که بالای سرش ایستاده بود
با این حال که هر کدوم مشغول انجام کارهای خودشون بودن اما از برخورد صدای درب میتونستن حدس بزنن که کسی به جز اونها توی اون اتاقک قرار داره:
- با کسی کار دارید خانم؟
این رو کسی گفته بود که پشت سیستم نشسته بود، نگاهش رو به آرومی به اون دوخت.
درحالی که زیپ بارانی زرد رنگش رو تا پایین میکشید در همون حال گفت:
- با ارشد جانگ کار دارم
همون شخص پشت سیستم که حالا از اون فاصلهٔ کم تونسته بود اسمش رو از روی اتیکت روی میز بخونه گفت:
- متاسفم اما ارشد جانگ چند روزی هست که به ادارهٔ دیگه منتقل شدن
کلاه بارانیاش رو پایین کشید و درحالی که اون رو از تنش بیرون میکشید دستش رو بین موهاش به حالت دورانی تاب داد:
- پس انگار کلی کار روی سرمون ریخته...
این رو طوری گفته بود که بقیه صداش رو نشنیدن، شاید هم شنیده بودن... اما متوجه نشدن!
به سمت درب پست سرش رفت و دستگیره رو چند مرتبه پیچوند، به پشت سر برگشت و رو به فردی که هنوز پشت میز نشسته بود با این تفاوت که حالا به حرکات اون چشم دوخته بود، گفت:
YOU ARE READING
° 𝙙𝙚𝙥𝙩𝙝𝙨 °
Actionدر آنجا هرکس نزدیکترین کسانِ خویش را میدرد و این، آغازِ "دوزخ" است! - کمدی الهی، دوزخ { دانته آلیگیری } • 𝐕𝐈-𝐈-𝐈 • °𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐈𝐧𝐭𝐞𝐥𝐥𝐢𝐠𝐞𝐧𝐜𝐞 •ʙʏ ʀᴀᴇʟ