- زده به سرت؟ ویولت اگه میمردی چی؟ کک هیچکس هم نمیگزید که حتی وجود داشته باشی!
پوزخندی گوشهی لبم نشست:
- ریسک تهسان! ریسک... نمیتونستم اجازه بدم به همین راحتی گیر بیفتم
نگاهی به ساعتم که کمی آب زیر شیشهاش رفته بود انداختم:
- گفتی امشبه؟
سرش رو بالا آورد:
- مهمونی؟ آره... ساعت ۸
سری تکون دادم و لیوان بطری شیشهای حاوی سوجو رو بالا کشیدم:
- چیزایی که بهت امانت دادم بودم رو داری؟
تک خندی زد:
- شوخی میکنی؟ مثل روز اولشونن!
دومرتبه سری تکون دادم:
- بهنظرت توی این نه ماه فاسد نشدن؟
سری به معنای منفی تکون دادم:
- من ساختههای دست خودم رو میشناسم تهسان...
از پشت میز بلند شدم و دستی به شلوارم کشیدم:
- ازت یه دست لباس میخوام تهسان، مشکی باشه لطفا
سری به معنای باشه تکون داد. به سمت درب خروجی مغازه رفتم و روبروش ایستادم:
- پس من میرم تا شروع کنم توهم تا قبل از ساعت ۶ خودت رو برسون.
باشهای زیر لب گفت و پشت بهش راه افتادم به سمت اتاق کوچیکی که توی این دو روز اجارهاش کرده بودم.ساختمون نزدیک بود و فاصلهای چندان نداشت، از پله ها بالا رفتم و با کلید درب پوسیده و کثیف اتاقم رو باز کردم. به سمت ساکم که زیر تشک تخت مخفیش کرده بودم رفتم و آروم بیرون کشیدمش، با زدن رمز با صدای تیکی باز شد... اسناد و مدارک رو به همراه پولها و بقیه محتویات رو بیرون ریختم. دستم رو زیر طبقهی تخت و نازکش فرو بردم و بالا کشیدمش، طولی نکشید که باز شد. با لبخند به منظرهی روبروم خیره شدم؛ دستم رو روشون کشیدم که سردیشون به پوستم منتقل شد. با صدای برخورد دستی به در چندتایی از وسایل مورد نیازم رو توی جیبم قرار دادم و بقیه رو ریختم توی ساک و به جای اولیه برگردوندمشون:
- ویولت؟ اونجایی؟
با شنیدن صدای تهسان دستی به لباسم کشیدم و به سمت در رفتم و بازش کردم:
- آره... بیا تو
با نگاهی به فضای اتاق به داخل اومد و بستهای که توی دستش بود رو به دستم داد.
آروم توی بسته رو نگاهی انداختم، لباس بودن همون چیزایی که نیاز داشتم. دستی روی شونهی تهسان کشیدم:
- جبران میکنم
تک خندی زد:
- برای جبران کار نمیکنم.
لبخند جمع و جوری زدم:
- میخوای چیکار کنی؟
با نگاهی بهش گفتم:
- فردا میفهمی
سری تکون داد و بیرون رفت.
لباس هارو تک تک بیرون کشیدم. پیرهن مشکی جذب به همراه شلوار و کمربند مشکیش، یکی یکی پوشیدمشون و در آخر کت چرمی کوتاه مشکی رو هم پوشیدم و با برداشتن کلاهم و پوتینهای مشکیم از اتاقک بیرون زدم. به همراه تهسان از هتل خارج شدیم:
- اینم موتورت صحیح و سالم
با دیدن موتور مشکی رنگ و براقم لبخندی کج روی لبم نشست، لبخندی روی لبم نشست.
قبل از اینکه موتور رو به حرکت در بیارم دست تهسان روی دستم نشست:
- احتیاط کن ویولت...
سری به معنای باشه به بالا و پایین تکون دادم، از توی چشمهاش میخوندم انگار داشت خودش رو قانع میکرد که جایی که من باشم هیچوقت احتیاط نیست!
YOU ARE READING
° 𝙙𝙚𝙥𝙩𝙝𝙨 °
Actionدر آنجا هرکس نزدیکترین کسانِ خویش را میدرد و این، آغازِ "دوزخ" است! - کمدی الهی، دوزخ { دانته آلیگیری } • 𝐕𝐈-𝐈-𝐈 • °𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐈𝐧𝐭𝐞𝐥𝐥𝐢𝐠𝐞𝐧𝐜𝐞 •ʙʏ ʀᴀᴇʟ