An important night;

187 41 27
                                    

لاجرم صلاح تو را چنین می بینم و در این تشخیص می دهم که به دنبال من آیی، و من راهنمای تو خواهم بود و تو را از آن مکان جاودان خواهم گذراند؛ که درآن بس غریوهای نومیدی خواهی شنید و ارواح نالان و شاکی و کهن را خواهی دید، که هر کدام با فریادهای خود تمنا...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


لاجرم صلاح تو را چنین می بینم و در این تشخیص می دهم که به دنبال من آیی، و من راهنمای تو خواهم بود و تو را از آن مکان جاودان خواهم گذراند؛ که درآن بس غریوهای نومیدی خواهی شنید و ارواح نالان و شاکی و کهن را خواهی دید، که هر کدام با فریادهای خود تمنای مرگی دومین می کنند، سپس آنانی را خواهی دید که در میان آتش خرسندند، زیرا امید آن دارند که روزی پا به جرگه ی ارواح رستگار بگذارند. و اگر بعد از آن خواسته باشی که خود به نزد این ارواح روی، روحی شایسته تر از مرا رهنمای خویش خواهی یافت، و من هنگام عزیمت خود، تو را به دست او خواهم سپرد.

{ بنا به درخواست بئاتریس "ویرژیل" دانته را که در تاریکی دچار ترس و وحشت شده راهنمایی می‌کند } کمدی الهی-دوزخ

پله‌ها رو یکی یکی طی کرد و مقابل درب اتاقش ایستاد، نگاهی به رزی انداخت که دستش رو به چشم‌هاش می‌مالوند:
- انقدر خسته‌ام که می‌تونم به اندازه هر کیلو وزنم یک روز بخوابم.
درب اتاقش رو باز کرد و در همون حال، گفت:
- پس باید به خواب زمستونی بری
کمی طول کشید تا رزی حرف ویکتور رو تحلیل کنه... سرش رو به سمت ویکتور چرخوند و درحالی که دندون قروچه می‌کرد، گفت:
- هی ویکتور، دلت می‌خواد بمیری؟
اما قبل از اینکه رز بخواد حرکتی بکنه ویکتور به اتاق رفت و درب رو محکم کوبید
رز ضربه‌ای به درب اتاق وارد کرد:
- بزدلِ ترسو!
و به سمت اتاق خودش رفت
نگاهی به اتاقش انداخت و مثل همیشه نفس آسوده‌ای بابت خالی بودن اتاق کشید... تنها یک تخت، کمد و میزی که برای انجام کارهاش پشت اون می‌نشست فضای خالیِ اتاق رو کمی پوشیده بود. مستقیم به سمت تخت رفت و خودش رو روی تخت رها کرد.
دستی توی کت چرمش برد و موبایلش رو بیرون کشید، با اولین چیزی که مواجه شد لیست تماس‌های بی‌پاسخ زیادی بود که نتونست توی اداره جوابشون رو بده
اسم مادرش بالای لیست خودنمایی می‌کرد، با صدایی که در تلاش بود تا به رز برسه فریاد زد:
- رز؟ پدر و مادر خونه نیستن؟
فاصلهء بین اتاق‌ها خیلی زیاد نبود طوری که صداها بهم نرسه
رزی درحالی که لباسش رو تعویض می‌کرد مثل ویکتور با صدای بلندی گفت:
- نه، رفتن بوسان دیدن مادر بزرگ
پس احتمالاً می‌خواست همین رو بهش اطلاع بده
نفسی کشید و نگاهی به باقی اسامی انداخت
اسمی پررنگ تر از باقی لیست بود، البته توی ذهن ویکتور!
برای هرکس دیگه‌ای این اسم، اسمی مثل باقی اسم‌ها بود اما توی چراغ سبز ذهنی ویکتور این‌طور نبود و این اسم "کارلوس" بود
هیجانی ناخواسته سراسر وجودش رو فرا گرفت، هیجانی که منجر به بزرگ‌تر شدن چشم‌هاش و برق خاصی توی اون‌ها می‌شد
خودش متوجه این حالات نبود و تمام حواسش به تماسش با کارلوس بود
پشت میزش نشست و درحالی که موبایل رو کنار گوشش قرار می‌داد، انگشت اشاره‌اش رو روی لب‌هاش گذاشت
بعد از چند بوق کوتاه کارلوس به تماس ویکتور جواب داد:
- کارلوس؟ ویکتورم.
کارلوس با شنیدن صدای ویکتور لبخندی زد، بدون اینکه به کارلوس اجازهء حرف زدن بده ادامه داد:
- توی اداره نمی‌تونستم جوابت رو بدم، می‌دونی که؟
کارلوس سری تکون داد:
- متوجهم ویکتور
لب‌هاش رو با زبون تر کرد:
- خوبه، خبری شده؟
کارلوس که انگار تازه به یاد آورده بود برای چی با ویکتور تماس گرفته بود بشکنی زد و درحالی که بین برگه‌هاش دنبال چیزی می‌گشت جواب داد:
- درسته ویکتور...
با شنیدن این حرف سراپا گوش شد و فقط منتظر بود تا کارلوس حرفی که دنبالش بود رو به زبون بیاره، حتی متوجه نشد که رز... از درب مشترک بین دو اتاقشون وارد شد و داشت به مکالماتشون گوش می‌داد هرچند که چیزی متوجه نمی‌شد!
- همونطور که قبلاً گفتم ویکتور حالا مطمئن شدم که ویولت پیش شخصی به نام امیلیو زندگی می‌کنه
گره‌ای بین ابروهای ویکتور ایجاد شد:
- چه‌طور؟
- بهم گفته بودی که شما قبل‌‌تر ها توی واتیکان زندگی می‌کردید ( واتیکان: دولت‌شهری مستقل که توی رُم ایتالیا قرار داره ) پس بهترین جا برای گشتن همون واتیکان بود
اما ویولت توی واتیکان نبود! طبق اطلاعاتی که از دبیرستان ویولت بهم داده بودی تونستم با چندتا از دوست‌های دوران دبیرستانش ارتباط برقرار کنم و اون‌ها بهم گفتن که ویولت از یک جایی به بعد دیگه مدرسه نیومده و بهم مشخصات شخصی رو دادن که ظاهراً اسمش امیلیو بود، امیلیو از آشناهاتون بوده؟ یکم فکر کن ویکتور
ویکتور که هرلحظه کلافه تر از لحظه‌ء قبل به‌نظر می‌رسید و با تمام توان سعی می‌کرد این کلافگی رو بروز نده گفت:
- قبلاً هم بهت گفتم کارلوس، من هیچ شخصی به نام امیلیو نمی‌شناسم و مطمئنم همچین شخصی هیچ‌وقت توی زندگی خانواده‌ام هم شناخته شده نبوده

° 𝙙𝙚𝙥𝙩𝙝𝙨 °Where stories live. Discover now