سلام:
قبل از شروع داستان باید بگم این فیک ترسناک ربطی به کاپل ییجان نداره و من برای کاپل چانبک و کاپل کریسهو و دو شخصیت دوست داشتنی دیگه یعنی کای و سهون نوشتم.
پس اگه از طرفداران این شخصیت ها نیستید نخونید.
به خاطر علاقمندی که به این کاراکترها دارم، از مدتها قبل دوست داشتم تا فیکی رو با حضور این عزیزان بنویسم و به قلم خودم این حقو میدم.
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
پارت کوتاه پیش روتون فقط یه مقدمه است، شاید تیزری هم براش ساختم. اگه خدا بخواد نگارشش بعد از اتمام داستان شوکران، همزمان با فصل دوم دونگ زی شروع میشه.
همینطور باید بگم که این فیک تو چنل تلگرامم آپ میشه.
دوستتون دارم.
سوزی
کوله اش را روی طاقچه ی بزرگ و پر از خاک کنار پنجره گذاشت. جا برای نشستن داشت. کنار کوله روی طاقچه نشست. خسته بود، با همان خستگی فکری و جسمی خانه ی سرد و خالی را برانداز کرد. نمی دانست که چطور باید زندگی در این خانه ی قدیمی که در محله ای ناشناخته و فقیر بود را بگذاراند.
نیمه ی پاییز و هوا سرد بود. درختان لخت و برهنه ی حیاط بزرگ با وزش باد در هم میپیچیدند. به ناچار از جایش بلند شد تا به دنبال وسیله ی گرمایشی بگردد. با تاریک شدن آسمان، صدای زوزه ی باد از لای در چوبی، فضای خانه را پر کرده بود. پسر جوان بر روی زمین نشسته و بخاری هیزمی قدیمی را روشن کرد. پتوی کهنه ای که کناری افتاده را به ناچار دور خودش کشید.
ذهنش خاطرات و اتفاقات پراکنده را ورق میزد. هر چه تحلیل میکرد نمیفهمید چگونه زندگیش به این نقطه رسیده؟
با گرمای حاصل از پتو و بخاری پلکهایش سنگین شده، خواب بر او چیره گشت.
در کابوسش کسی او را دنبال میکرد. فردی سفید پوش، بی چهره، سرد و یخ. در خواب میدانست گرفتار شدن در دستان آن موجود یعنی مرگ.
با تمام توانش می دوید اما با همه ی سرعتی که داشت، آن موجود بی چهره به او نزدیک و نزدیکتر میشد. پایش به سنگ یا ریشه ای گیر کرد و با یک حرکت ناگهانی از خواب پرید.
گیج و مبهوت به پای راستش که بیرون از پتو بود خیره شد:"آه... بازم کابوس.."
همه جا تاریک بود. نمیدانست این کابوس چند ساعت از عمرش را گرفته:"فردا باید برق اینجا رو درست کنم"
همینطور که به اتاق کناری از در نیمه باز بین دو اتاق نگاه میکرد، هاله ای سفید را از گوشه ی چشمش دید. حس کرد کسی در حال دید زدن او از پشت پنجره است. چشمانش را بست. در خودش جمع شد. نفس هایش تند شده بود. به سختی آب دهانش را قورت داد. مانند کسی که وردی را برای دور شدن ارواح خبیث زیر لب زمزمه میکند، با صدایی ضعیف و پشت هم تکرار میکرد:"نزدیکم نیا.. خواهش میکنم.. دروغه..نیا...نه"
بعد از ده دقیقه وقتی سرش را از زیر پتو بیرون آورد آن تصویر آنجا نبود اما سرمایی را کنارش احساس میکرد. کاش میتوانست از آنجا فرار کند اما ترس مانع از آن میشد که تا برآمدن روشنای روز قدم از قدم بردارد.خودش را زیر پتو گوله کرد اما پاهای بلندش جا نمی شدند. نوک انگشتان پایش را جمع و سعی کرد به همان حالت دوباره بخوابد. آنقدر از تمرکز برای فکر نکردن به عامل وحشتش خسته شد که خوابش برد.
صبح با تنی کوفته و خسته بیدار شد. بخاری هیزمی سوختش تمام شده، نیمه جان بود. کمی به اطرافش نگاه کرد. هنوز در همان مکان نفرین شده بود. کابوس او تازه شده بود.
YOU ARE READING
Whos there?/ کی اونجاست؟
Horrorنفرین ترس طلسم کینه زخمی سی ساله رازی کهن کسی از دنیایی بیگانه این راز را زمزمه میکند ناک ناک کی اونجاست؟