.1.

215 46 21
                                    

هزاران سال قبل از میلاد استیون، پنجمین پادشاه امپراطوری پرشکوه اتری سقوط کرد. پرنسس کارینا که در همان سال های اول به دلیل خیانت به پادشاه به کشور دیگری تبعید شده بود با حیله و سیاستش و با کمک سرباز های کشور های دیگر نقشه شورشش رو عملی کرد و کشور را غارت کرد.

شمشیرش رو بالا برد و با ضربه ای محکم بر روی گردن دشمن ان را به جهنم فرستاد، افسار اسب سفید رنگش را کشید اسب پاهای جلوییش را بالا برد و شیهه ای کرد.

شنل ابی رنگش که با قطرات خون دشمن تزئیین شده بود توی هوا همراه با موهای بلند طلایی رنگش که از زیر کلاهخود بیرون زده بود رقصید.

اخم های شاهزاده ی اتری در هم رفتند و باری دیگر شمشیرش را برای پاره کردن پوست و گوشت دشمن بالا برد و با فریاد های بلندش که گوش آسمان رو کر میکرد افرادش رو به جلو هدایت کرد.

صدای فریاد های بلند هر دو سپاه، چکاچک شمشیر ها و نیزه ها در دشت به راه بود، ضربه های شمشیر ها به بدن ها. فریاد هایی از درد.

افسار را محکم گرفت و پوزه اسبش رو از شمشیری که به سمتش میامد دور کرد ولی نتوانست جلوی نیز ای که به گردن اسب سلطنیتی اش خورد را بگیرد.

فرود اسب روی زمین مساوی شد با سقوط شاهزاده بر روی خاک های کثیف از خون و گوشت.

/سرورم سپاه ما گیر افتاده لطفا عقب نشینی کنید!

شاهزاده از روی زمین بلند شد، شمشیرش را محکم در دست گرفت و توی سینه ی دشمن فرو کرد و با بالا بردن پای چپش و ضربه زدن به شکم دشمن آن را به عقب هل داد.

+هرگز! شکست شرف داره به تسلیم شدن.

با فریاد بلندی به طرف دشمن حرکت کرد و همزمان با خودش تکرار کرد.
+من هرگز تسلیم نمیشم.

شمشیر توی قلب دشمن فرو رفت و قطرات گرم خون روی صورت خشمگین شاهزاده ریخت.

+ترجیح میدم بمیرم ولی کلاهمو از سرم برندارم.

تیری با سرعت نور قفسه سینه ی شاهزاده را شکافت، ولی شاهزاده همچنان با قدرت جنگید فریاد زد.

+من برای اون هرزه زانو نمیزنم!

تیر رو از بدنش خارج کرد و با شمشیرش جلوی حمله ی دشمن را گرفت ولی همزمان خنجری از پشت توی کمرش فرو رفت، شاهزاده به عقب برگشت و با چرخش شمشیر دشمن رو کشت.

رود هایی از خون زیر پاهای زخمی و خسته اش جریان داشت... پاها و دست های قطع شده بدن های بدون سر، سر های بدون بدن. شمشیر و نیزه هایی که هنوز انگشتان جسد مبارزان دورشان حلقه زده بودن.

ندای هادس خدای مردگان همه آن ها را فرا می‌خواند انگار که می‌دانست در این دشت کسی قصد فرار ندارد... نه رستگاری در انتظارشان بود نه پیروزی......

تنها دنیای هادس بود که انتظارشان را میکشید.......ساعت ها گذشتند و گروه تحت رهبری شاهزاده اتری کوچک کوچک تر شد.

خون شنلش را سیاه رنگ کرده بود لبان خشکش ترک برداشته بودند و خون هایی که سرد شده بودند قطره قطره از چانه اش بر روی رود های خون زیر پاهایش میپیوستند.

به جنازه های سرباز هایش نگاه کرد کسی نبود هیچ کس زنده نبود، تنها بود بین چند هزار دشمنی که با شمشیر ها و سر نیزه های برنده محاصرش کرده بودن.

+لعنتی!

سر انجام دشت بعد از چندین روز نبردی خونین با اجساد مفرش شده بود و شاهزاده اتری گم شد.

❂❂❂❂❂❂❂❂❂❂
.

سلام خب راستش نمیدونم از کجا شروع کنم
فقط بدونین این فیک بعد از کون کور یا همون کنکور ازمون نفرین شده ای که داره کل روح و جسممون رو نابود میکنه شروع میشه اینم یه مقدمه ای بود برای فیک
.
خوشحال میشم نظرتون رو دربارش بدونم🖤

𝙴𝚝𝚑𝚎𝚛𝚎𝚊𝚕Where stories live. Discover now