بعد این همه وقت توی این پارت بالاخره سهون و کای باهم صحبت میکنن.🤌🙂
بر بزرگ ترین سازه ی کاپوا که کاملا با تماشاچیان تصرف شده بود سکوت حاکم بود نه صدای دست زدن، نه صدای فریاد، نه صدای تشویق، تنها نفس نفس زدن دو گلادیاتور بر روی خاک های ارنا شنیده میشد.
همه ی نگاه ها بر روی شمشیر گانیکوس بود، شمشیر گلادیاتور فرانسوی فقط چند میلی متر با پوست گردن شاهزاده ی اتری فاصله داشت، فقط چند میلی متر فاصله تا مرگ.
دو گلادیاتور به چشمان هم نگاه میکردن یکی با خشمی فراوان که صورتش را قرمز کرده بود و دیگری با خستگی گویی انگار که با ببری وحشی جنگیده است نه یک انسان و تیغه ای که میان ان دو بود انقدر تحت فشار دستان گانیکوس بود که میلرزید و سعی داشت به گردن شاهزاده نزدیک شود.
اما درست قبل از اینکه تیغه ی ارزان قیمت گردن شاهزاده را پاره کند دو انگشت بالا امد، دو انگشت که نشانه ی تسلیم شدن بود جان کای را شاید تا چند هفته شاید هم برای چند دقیقه نجات داد.
خواسته از طرف برده مو طلایی گفته شد، طلب رحمت...
نگاه تماشاچیان و گلادیاتور فرانسوی اینبار به ارباب بود همه منتظر سرنوشت شاهزاده ی اتری بودن حتی هادس هم در انتظار سخنان ارباب جوان بود میتوانست یک نفر دیگر هم به دنیایش دعوت کند؟ یا اینبار هم کای شاهزاده ی اتری از دستان هادس خدای مرگ میگریخت؟
مارکوس ضربان قلبش را احساس میکرد، عرق تمام صورتش را پوشانده بود و او مطمعن بود این عرق از گرما نیست از نگرانی زیاد برای دوست مو طلاییش است.
اخم کرده فریاد زد:
"ای احمق! اگر بمیری به دنبالت به دنیای مردگان میام و ان موهایی که عاشقشان هستی را از ریشه میکنم!"
با اینکه صدایش نمیرسید اما با تمام توانش فریاد زد، فریاد زد تا شاید کای انگیزه ای بگیرد و خودش را نجات دهد.
نمیتوانست به اربابش امید داشته باشد، رحم؟ این چیزی بود که در کل عمرش در میان این رومی ها ندیده و ان احمق چطور توانست طلب رحم کند ان هم از یک اشراف زاده! آنها رحم نداشتن از این مسئله کاملا مطمعن بود.
سهون همانطور که به گلادیاتور مو طلایی نگاه میکرد از جایش برخاست.
صدای پچ پچ اشرافزادگان پشت سرش را میشنید همه درحال شرط بندی بر سر جان دو انسان بودن.
YOU ARE READING
𝙴𝚝𝚑𝚎𝚛𝚎𝚊𝚕
Horrorکاپل: کایهون ژانر: گلادیاتور . خشن . اسمات . رمنس . تاریخی نویسنده: Leon ◌❂◌ در رویاهایم زندگی میکنی.....اسمت را نمیدانم...پسر آفتاب بوسیده!.....نامیست که برایت انتخاب کرده ام.... در دریای خون میغلتم.....دست های بدون بدن....سر های بدون چشم، مرا م...