Chapter 4 🍷

144 67 137
                                    

اگه ووت بدی که عالی میشه🙁❤️

همونطورکه پلاستیک کوچیک خرید رو بین انگشتهاش جلووعقب میبرد گوشی رو به گوشش نزدیک کردو دستور داد:
-دیگه دوروبرش نپلک تا من بهت بگم...

-میگم...هه...نمیخوام فضولی کنم ولی خیلی بهم میاید!هردوتون عجیب غریبید!هرچند اون بچه رو همین وحشی بازیا جذاب میکنه!

غرش سهون صدای خنده ی هاجون رو خفه کرد:
-ببند دهنتو تا ندادم جرش بدن!اگه پیامی یا تماسی داشته باشی که بدتر عصبیش کنی حسابتو میرسم!گرفتی؟

-خیله خب!...پس همونجا باهاش قرار بذارم؟

-به این سادگیا راضی نمیشه!هروقت جوابتو داد آره همین کارو بکن...

سرش رو طبق عادت بالا برد تا به طبقه ی خودش خیره بشه اما بادیدن جونگین که از پشت کامل روی لبه ی شیشه ایه تراس خم شده و چشم بسته بود ناخوداگاه قدم هاش رو تند کردو حتی منتظر آسانسور نموند تا راه پله رو یک نفس بالا بپره...

در خونه رو با دستپاچگی باز کردو داخل شد...از پشت پرده ی نازک که تاب میخورد پاهاش رو دید که هنوز به زمین وصلن و نفس عمیقی کشید...لحظه ای لب باریکش رو محکم گزیدو به خودش لعنت فرستاد اما...اون هرکاری میکرد برای خوبی جونگین بود!مگه نه اینکه اون بزدل لیاقتش رو نداشت؟...تازه اون عوضی بود که شروع کردو قاپ محبوب اون رو دزدید!

کیسه رو روی مبل انداخت و آروم جلورفت:
-باز که بیخبر اومدی بچه!نمیگی من مهمون داشته باشم؟

پوزخندی زدو با شوخی سربحث رو باز کرد اما جونگین که باشنیدن صداش تند چشم باز کرده بود کمر خشکش رو به سختی صاف کردو خودش رو تو بغلش انداخت...شونه های پهنشون بهم قفل شدن و سهون که شوکه قدمی عقب پرت شده بود از فرصت استفاده کردو محکم دستهاش رو دور تن داغ منظورش پیچید...

کاش این صحنه با چیزی که همون لحظه تو ذهنش جرقه زده بود کامل تر میشد اما جونگین اصلا تو اون حال و هوا نبود!فقط باعث شد یه خیال خام رد بشه و بره...صدایی که غرورش شکسته بود به قلبش چنگ زد:

-بدبخت تر از قبل شدم سهون...دیگه نمیکشممم...دیگه نمیتونممم...کمکم کن...التماس میکنم کمکم کنننن!من هیچکسو غیر ازتو ندارم...تو بهم بگو چیکار کنم...

پیشونیش رو محکم به تیشرت نازک سهون فشرد اما مرد هنوز مکث کرده در حال جنگیدن باخودش بود!بزاقش رو به سختی بلعیدو صدای همیشه خونسردش اینبار لرزان پرسید و دستش رو محکمتر روی تیغه ی کمر جونگین فشرد:
-چی شده؟

آماده بود که قاعده رو بهم بزنه اما جمله ی معشوق افکارش رو زیر و رو کرد!:
-زنِ...زن حرومزاده ی کیونگسو حامله استتت!میفهمی؟یعنی من تا گردن تو گل فرورفتم!یعنی...وای سهون باورم نمیشه!رابطه ی ما که دیروز شروع نشده مقصرش ندونم!من...من دارم دیوونه میشم!

🌇 Eyes Colored by sunset 🔥Where stories live. Discover now