Last Chapter 🍷

177 63 170
                                    

☁️بذار صادقانه بگم... ووت ندادنت خیلی آزارم میده... و فکر نمیکنم حقم این بی توجهی باشه💜

صبح با خرابترین حالی که میتونست داشته باشه شروع شد...
آروم خودش رو روی تشک بالا کشیدو به پشتی تخت دونفره ی دوستش تکیه داد...چشمهاش با سنگینی روی کاور لباس گرون قیمت و مارکی که سهون دیشب به آویز روی در کمد آویخته بود نشستن...

دیشب که پیک این بسته رو براش آورد برعکس حال گرفته ای که داشت با خوشحالی تحویلش گرفته و تماشاش کرده بود...

جونگین آروم روتختی رو کنار زدو نیم نگاهی به بلوند که مثل همیشه پرپیچ و خم میخوابید انداخت...جلورفت و پارچه ی نرم و ابریشمی پیراهن سفید رو لمس کرد...دست روی شلوار چرم کشیدو بینیش رو نزدیک برد تا بوی لباسها رو به ریه بکشه...

پلکهای بسته اش تند باز شدن و سعی کرد رایحه ی نو رو به خاطر بسپاره...
سمت سهون که حتی تو خواب هم اخم به چهره داشت چرخیدو پنج دقیقه تمام بهش خیره موند...لحظات حساسی بود...چندثانیه ی دیگه یا برعکس حدسش ثابت میشد یا خیلی چیزها نابود میشدن!

از اتاق خواب کوچیک و دنج بیرون رفت و شماره ی هاجون رو گرفت...صدای گرفته اش شرور پشت خط رو هم متعجب کرد:
-قرارمون کجا؟

جوان که اون هم تازه از خواب بیدار شده بود سرجا نشست و سردرگم لکنت گرفت:
-خـ..خب من آدرس و برات پیامک میکنم...میـ...میای؟

جونگین بی اهمیت زمزمه کرد:
-امشب باشه.با خودت هم مسکن بیار که بعد جر خوردن لازمت میشه!

تماس رو قطع کردو هاجون مبهوت به روبرو خیره موند...نیم نگاهی به سقف انداخت و نفس عمیقی کشید!خداروشکر کرد که قرارنبود خودش تو این بازی باشه!برای یک لحظه نگران این پسر هم شده بود!یعنی کارفرمای نقشه قراربود چه بلایی سرش بیاره؟

_________Eyes Colored By Sunset_________

دایه با نگرانی به مرد که گوشه ی دیوار چمباتمه زده بودو روی پلکهاش لایه ی سرخی سایه انداخته بود خیره شد...مدام حرفهای دکتر تو ذهنش میچرخید:
"-مشکل خاصی نیست...درواقع خطرچندانی جنین رو تهدید نمیکنه غیر از افت فشار...زخم از رگ اصلی فاصله داشته و من حتی اول احتمال میدادم که یه آسیب غیر عمد باشه..."

اول قصد داشت کیونگسو رو از نگرانی دربیاره و همین جملات رو بهش انتقال بده اما عقل حکم میکرد هیزم به آتش برپاکرده ی پسرکش اضافه نکنه و این اتفاق جلوی تمام اشتباهاتش رو بگیره!
نمیدونست این خیانت به امانت و اعتماد کیونگسو حساب میشه یانه اما اون وظیفه اش بود درهرشرایطی از این بچه محافظت کنه...چه خوشایندش بود چه غیر قابل قبول...

سرش رو با نفس عمیقی به نشونه ی تایید تکون دادو تصمیم گرفت این بیخبری کیونگسو رو به راه راست برگردونه!!
حالا که این مرد اینقدر پشیمان و بدحال بود باید این قضیه فیصله پیدا میکرد!

🌇 Eyes Colored by sunset 🔥Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz