" جهیون "
هر جا که میخواستم دکمه رو میکردم. در پشت ذهنم، همیشه به کسی که بخواد اون رو بدزده فکر میکردم. اگه کسی این کار رو میکرد، من هرگز نمیتونستم اون رو برگردوندم. اون رو جایی میبرد که نمیتونستم پیداش کنم، مثل روسیه یا ژاپن. تنها راهی که برای اطمینان از امنیتش داشتم این بود که هر لحظه هر روز اون رو در کنارم نگه دارم.
هر روز با خودم به سر کار میبردمش روی مبل کتاب میخوند. اون حتی یک نگاه هم بهم نکرد تا بتونم روی تمام کارهایی که نیاز داشتم کاملشون کنم تمرکز کنم اما حالا چیزهای زیادی در پس زمینه ناپدید شده بود که حواسم رو پرت میکرد.
به پاهای بلندش که دور کمرم حلقه شده بودن فکر کردم. او رو زیر میزم تصور کردم که آلتم رو ساک میزد. خیلی چیزای کثیفی رو تصور کردم که منو سخت کردن. بعضی وقتا اعصابم خرد میشد و بهش دستور میدادم که همون لحظه برام ساک بزنه. گاهی اوقات اون رو روی شکمش برمیگردوندم و میکردمش اونم بدون اینکه بهش بگم به طرفش هجوم میبردم.بهرهوریم نزدیک به چیزی که قبلا عادت کرده بودم نبود. من عاشق این بودم که کنترل داشته باشم تسلط داشته باشم. دستور میدادم و تاس رو میچرخوندم. یا باید راه من رو میرفتی یا راه دیگهای نبود. گاهی ازم عصبانی میشد، با رئیس بازی نگاهم میکرد، گاهی بهش اجازه میدادم کنترل رو به دست بگیره و اون واقعا توش خوب بود.
جزمین ازم دوری میکرد. اگه اون چیزی ازم میخواست، یک ایمیل غیر صمیمی میفرستاد. حدس میزد که دکمه در دفتر منه و مثل یک سگ نگهبان دور و برمه و حق با اون بود.
هفته ها گذشت و دکمه بهتر میشد. کبودیها شروع به محو شدن کردن و رنگ قرمز گونههاش، مثل زمانی که من عاشق اونا شدم، دوباره برگشتن. مثل قبل درد نداشت؛ به تنهایی راه میرفت و پلهها رو مثل سرعت عادی همیشه بالا و پایین میکرد. اون به چیزی که قبلا بود برنگشته بود، اما اون بدتر از این هم نبود.
چند جای زخم روی شکمش بود که به زحمت دیده میشد، مگه اینکه بدونی اونا اونجا هستن. جراح مجبور شد شکمش رو باز کنه تا جونش رو نجات بده و خدارو شکر که اون برگشت.در مدت زمان کوتاهی، دکمه تمام دنیام شده بود. نه ماه بود که اون رو میشناختم و زمان با یک چشم بهم زدن میگذشت. اون به عنوان یک زندانی پیشم اومد، اما به سرعت فهمیدم که من زندانی اونم؛ من متعلق به اون بودم.
اون تنها کسی بود که روی من قدرت داشت. اگه چیزی میخواست براش فراهم میکردم. کار دیگهای از دستم برنمیاومد. اگه اون تکهای از خورشید رو هم بخواد، راهی برای آوردنش پیدا میکنم که اون رو بهش بدم.
بعضی اوقات این منو میترسوند، این ارتباط به خاطر قدرتی که درش وجود داشت، ترسناک بود. اگه ازم دور میشد، فلج میشدم. اگه اون به این نتیجه میرسید که میخواد به کره برگرده، تنها کاری رو که میتونستم بکنم این بود که رفتنش رو تماشا کنم. زندگیم بدون اون هرگز مثل سابق نمیشد. بدون اینکه حتی متوجه بشم بهش علاقهمند شدم؛ یه وابستگی مریض گونه بود.
هر شب توی تخت خوابم میخوابید و صبحها روی آلتم سواری میکرد. وقتی باعث میشدم بیاد، اسمم رو صدا میزد. هر شب قبل از خواب من رو میبوسید همینطور هر روز صبح قبل از کار.
کاری کرد من به زانو بیفتم، من چه مرگم شده؟
YOU ARE READING
Buttons And Hate [ season 2 : Completed ]
FanfictionSeason 1 : Buttons And Lace Season 2 : Buttons And Hate • دکمه ها و نفرت 𝐂𝐨𝐮𝐩 : Jaeyong + ( Luwoo ) ❌این فیک فصل دوم دکمه ها و شلاقه!! ❌ ⚠️ : من قرضامو با دکمههام پرداخت میکنم اما همچنین من اونارو بخشیدم. هرچقدر توی دام عشق جهیون میفتم بیشت...