part 10 🪄

201 36 45
                                    

وقتی از حمام بیرون اومدم، اون رفته بود. ملافه‌ها هنوز از جایی که ما خوابیده بودیم، چروکیده بودن. اتاق بوی سکس میداد، از اون نوع خوبش که باعث میشه داغ و مکدر بشم. لباسهاش رو به تن کرده بود و کفشهاش هم نبود.
اون رفته.
اما کجا رفته؟ به تاکسی زنگ زده و منو برای همیشه ترک کرده؟ در همین لحظه در راه رسیدن به فرودگاه بود؟ آیا رد کردن سرد من باعث شد بره؟
فکر رفتنش من رو به وحشت انداخت. هیچ احساسی نداشتم که اون چه احساسی داره، لزوما فقط نمیخواستم اون از اینجا بره.

به اتاق خوابش رفتم و دیدمش که روی کاناپه نشسته بود. کتابی روی رانش قرار داشت، اما اون رو نمی‌خوند. به جاش، از پنجره به بیرون نگاه میکرد، حالت پوچی روی صورتش بود. همه چیزش عادی بود و به نظر نمیرسید چند لحظه قبل چیز ناخوشایندی براش اتفاق افتاده باشه.

گلوم رو صاف کردم تا حضورم رو اعلام کنم، دستام در جیب‌های شلوار جینم بودن. وضعیت عصبی بود و مطمئن نبودم چطور این رو کنترل کنم. من هرگز همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم. کسی هرگز بهم نگفته بود که دوستم داره. نه یه بار اونم دکمه.
حتی با وجود اینکه میدونست من اونجام، به سمتم برنگشت.

+بله؟

صداش صاف و یکنواخت بود، انگار به هیچکس یا هیچ چیزی اهمیت نمیداد.
در حالت عادی، من فقط به راهم ادامه میدادم و اجازه میدادم زمان همه چیز رو حل کنه اما میترسیدم اگه باهاش حرف نزنم، ممکنه برای همیشه از اینجا بره. چطور اون رو اینجا نگه دارم بدون اینکه بهش بگم دوستش دارم؟ آیا دلیلی برای موندنش وجود داشت؟ روی کاناپه کنارش نشستم و اون مجبور بود بهم نگاه کنه.

_فکر میکنم باید حرف بزنیم

+راجع به چی حرف بزنیم؟

کتاب رو در دست گرفت و آهسته اون رو بست. با صدای بلندی بسته شد. قصد داشت که این کار رو سخت‌تر کنه، باید حدس میزدم.

_ میدونم که بهت صدمه زدم و میخوام درستش کنم اگه بتونم.

+چیزی برای درست کردن نیست جهیون. تو کار اشتباهی نکردی.

_ اینطور احساس نمیشه.

+ من بهت گفتم که چه احساسی داشتم و تو چیزی نگفتی، مشکلی نیست.

صداش اندکی لرزید، دل شکسته بیرون اومد. اون بیشترین سعی خودش رو برای پنهان کردن اون انجام داد، اما بعضی از اونا سرازیر شدن.

_فکر میکردم بهم گفتی که دیگه به کسی اعتماد نمیکنی تو گفتی که تشکیل خانواده نمیخوای و من بهت گفتم که هرگز کسی رو دوست نخواهم داشت، چه اتفاقی افتاده؟

دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه و چشماش به عقب و جلو نگاه کرد. نفس بلندی کشید و دوباره دهنش رو بست و چیزی رو که میخواست بگه رو قورت داد.

Buttons And Hate [ season 2 : Completed ]Where stories live. Discover now