1

110 14 45
                                    

با شنیدن صدای آواز آشنایی ذوق زده یه بوم خالی و رنگای دم دستش روبرداشت و بی توجه به مردی که سعی داشت بهش بگه وسایلشو جا گذاشته سمت صدا دوید.

وقتی به خیابون رسید برای چند لحظه مات و مبهوت پسری با موهای قهوه ای بود که چشماش رو بسته بود و با این حال تمام نت های گیتارو به درستی میزد و همراهش میخوند.

از نظر زین،صدای اون پسر رنگ داشت،زندگی رو همراه خودش داشت و انگار سعی داشت با همه تقسیمش کنه.

روی جدول روبه روی مغازه نشست و سعی کرد سریع تر از قبل بکشه.

کشیدن مغازه ها زیاد کاری نداشت،اما کشیدن اون پسر احتیاج به تمرکز زیادی داشت. زین میخواست همه چیز نقاشیش مثل تصویر روبه روش بی نقص باشه.

از چهارپایه چوبی قهوه ای_عسلی رنگی که پسر روش نشسته بود شروع کرد،کفشاش و لباساش؛اما مثل همیشه قبل از اینکه حتی فکرکنه از کجا شروع به کشیدن چهره پسر بکنه،آهنگی که میخوند تموم شد و پسر بلند شد،چهارپایه رو برداشت و به داخل مغازه رفت.

زین سعی نکرد صداش کنه،اون بیشتر اوقات حرف نمیزد،حتی توی ذهنش.درواقع،تا مجبور نبود از زبونش استفاده نمیکرد.

در عوض با ناامیدی بلند شد و سعی کرد یادش بیاد کجا وسایلش رو ول کرده.

                                  ***

_تورو نمیدونم ولی من جدی به اون کتاب احتیاج دارم.
مارک به صندلیش تکیه داد و با بیخیالی گفت:《بیخیال لیام. زیادی داری سخت میگیری...》

هنوز حرفش تموم نشده بود که لیام کیفش رو از روی میز برداشت و  سمت در رفت.

_میرم پیداش کنم.
مارک پوفی کشید و گازی به ساندویچش زد:《موفق باشی.》

ولی لیام خیلی وقت بود رفته بود.
_منظورتون چیه خیلی وقته باز نیست؟

پسر شونه هاشو بالا انداخت:《نمیدونم.مثل اینکه صاحبش بیمارستانه.میدونی مامانم اینجا یه دستیار داشت اما چند وقته خبری ازش نیست،همین شد که بیشتر روزا من اینجام‌.راستی من نایلم.》

دستش رو دراز کرد.
لیام باهاش دست داد.
_لیام‌.گفتی کدوم بیمارستان؟
دور و بر خودش چرخید و گل هارو نگاه کرد. گل های آفتاب گردون توجهش رو جلب کرد،یه شاخه خرید و راه افتاد.

ذهنش آشفته بود و پشت فرمون مدام با خودش حرف میزد:《هیچ ایده ای ندارم چرا دارم میرم بهش سربزنم،فقط میدونم دارم میرم.شاید تونستم کمکش کنم...بس کن احمق‌! تو که روانشناس نیستی،یه دانشجوی روانشناسی هستی،همین.اصلا چرا گل افتاب گردون برداشتم‌...وای خدا.》

با صدای بوق ماشینی که با سرعت از کنار میومدحواسش رو به خیابون داد تا حداقل سالم به بیمارستان برسه.
                              ***

مغازه خلوت بود و نایل به گیتارش که به قفسه های کارت تکیه داده شده بود نگاه میکرد،برش داشت و جلوی مغازه روی همون چهارپایه قهوه ای_عسلی نشست.

بدون فکرکردن چشم هاشو بست و شروع به زدن کرد‌‌.
پسری که مشغول کشیدن تعدادی رهگذز بود با شنیدن صدای آشنایی که پر از زندگی بود چشم هاش برف زد و ایستاد،دوباره یه بوم خالی و رنگ های دم دستش رو برداشت و بدون توجه به وسایلش دوید. با خودش فکرکرد:《اونا وقت گیرن.بعدا میتونم بیام سراغشون.》

دوباره روی جدول روبه روی نشست و روی بوم خم شد،انقدر تلاش های بی نتیجه ای کرده بود که تقریبا میتونست اون تصویر رو چشم بسته هم بکشه،به جز اون پسر‌‌‌...

دستش لرزید و یه خط زشت روی نقاشی افتاد
_ل..لعنتی.

بخاطر مدت طولانی حرف نزدن گرفتگی صدا و زبونش اصلا باعث تعجبش نشد.

در حال حاضر اون خط اصلا براش مهم نبود،فقط میخواست یه تصویری از اون پسر داشته باشه.با خودش فکرکرد:《بعدا هم میتونم دوباره بکشمش.》اون پسر مهم تر بود‌.

SOUL PAINTERWhere stories live. Discover now