*FLASH BACKصورتش رو بین گل ها برد و نفس عمیقی کشید؛ سعی میکرد این کارش باعث خراب شدن دسته گل نشه.
متوجه کتونی های سفیدش که یکم کثیف بودن شد. دستمالی از جیبش در آورد و خم شد تا کفش هاش رو پاک کنه.+منتظر کسی هستی؟
با شنیدن صدای آشنای اون الهه ی زیبا بلند شد و سمت لویی برگشت._آره. مثل همیشه.
لویی بعد شنیدن این کلمه لبخندی زد. بنظر میومد پسر مو فرفری اون نمیتونه گفتن این کلمه رو ترک کنه.بعد از اینکه موهای هری رو بوسید با انتظار به دستش خیره شد.امکان نداشت هری یادش بره که برای اون گل بیاره و لویی هر دفعه اندازه دفعه های قبلی ذوق داشت.
_اینجاست.
+چه کوچه ی قشنگی.
اونا درست مطمئن نبودن که هم خونه شدن با هم میتونه تصمیم درستی باشه یا نه. اما از احساسی که نسبت به هم داشتن مطمئن بودن و همین باعث میشد ریسک پذیرتر بشن
.
خیلی رویایی بنظر میرسید اگه خونه همونطوری بود که لویی تصور میکرد؛ در واقع،اونجا با تصورات لویی زمین تا آسمون فرق داشت._وای.
هری لبخندی زد که باعث شد چال گونه ش معلوم شه:منم دوسش دارم.*END OF FLASH BACK
***
توی تختش غلتی زد و خمیازه ای کشید. مدت طولانی ای میشد که به این اندازه نخوابیده بود.ماگ مشکی ش رو کنارش گذاشت و سعی کرد یه ایده برای کشیدن از ذهنش بیرون بکشه.
هیچی.
سعی کرد تمرکز کنه.
هیچی.ذهن زین همیشه پر از ایده بود وحتی از کوچیک ترین و تکراری ترین ایده ها استفاده میکرد که تغییرشون بده. گاهی بارها یه تصویر رو میکشید و به عنوان تمرین در نظر میگرفتش.
اما الان،احتیاج به یه چیز جدید داشت. یه ایده ای که تاحالا به ذهنش نرسیده باشه. از اون ایده ها که حتی اگه وقت زیادی ازش بگیره بعد از نگاه کردن بهش خستگیش در بره.
پس ایده های توی ذهنش که دست و پا میزدن تا دیده بشن رو کنار زد و تصمیم گرفت یکم قدم بزنه.
الان که وسیله ای همراهش نداشت چتر بردن رو یه کار بی معنی میدونست.
نفس عمیقی کشید و همونطور که قدم برمیداشت صورتش رو رو به بالا گرفت و اجازه داد بارون صورتش رو خیس کنه.
چشم هاش رو باز کرد و متعجب به آسمون سیاه خیره شد و در کمتر از سه ثانیه متوجه شد که اون آسمون در واقع چتره.
چرخید و صورت آشنایی رو دید. هول کرد و تصمیم گرفت چیزی نگه. یکی از ابروهاش رو برد بالا و به پسر خیره شد.
_سلام. منو یادت میاد؟لیام.
+سلام لیام. اینجا چیکار میکنی؟
_اتفاقی رد میشدم.
+فکرکنم اتفاقی زیاد از اینجا رد میشی.
CZYTASZ
SOUL PAINTER
Fanfictionما همانند یک گل فروش و یک کتابدار که سالهاست حافظه خود را از دست داده و باهم نسبتی ندارند اما هر روز از یک مسیر هماهنگ به سوی خانه هایشان که در خلوت ترین کوچه های لندن قرار دارد میروند هستیم. افرادی که در کنجی از مغازه هایشان هر روز صدای یک موسیقی آ...