پاهاشو از تخت آویزون کرده بود و دست به سینه،به لویی نگاه میکرد:《چی گوش میدی؟》
لویی خوشحال از اینکه هری بهش توجه نشون داده بلند شد و کنار هری نشست، یکی از هنذفری هارو از گوش سمت چپش در آورد و به هری داد.
برای چندثانیه هری با دقت به آهنگ گوش داد؛زانو هاشو بغل کرد و ناخودآگاه سرشو روی شونه ی لویی گذاشت.
wake up, it’s morning
wake up, my darling
wake up and see for yourselfyou were woven in patchwork
clouded and hazed
in your past like a lover can behoney, it’s alright to be
alonedespite all our shuffling
our train wreck a-talking
despite all our outfield saves
treading water
the sea was your daughter
but now she’s gone
goneit’s alright
honey, it’s alright
it’s alright to be alonehoney, it’s alright
honey, it’s alright
to be amongst the rubble and stoneلویی دست هری رو نوازش کرد:《.but we're not alnoe》
_معلومه که تنهاییم...همون مکث همیشگی بین حرفاش برای به یاد آوردن اسم اون پسر و تسلیم شدنش بعد چندلحظه:《...تنهاییم و حتی همدیگه رو نمیشناسیم،ما حتی از هویت خودمون مطمئن نیستیم و درون خودمون گیر کردیم.من هرلحظه بیشتر توی این تاریکی فرو میرم...》
و عصبی، با دستبند دور دستش ور رفت.
+شاید باید بیشتر تلاش کنیم.
هری سرش رو بلند کرد:《الان منظورت منم؟》
_منظور خاصی نداشتم،فقط میخوام بگم که شاید اگه بیشتر تلاش کنیم همدیگه رو به یاد بیاریم هری.
+و مطمئنم که منظورت منم.
_وای بیخیال.+تو اسم منو به یاد میاری و حتی با یه سری چیزا دژاوو داری. من نه تنها در مقایسه با تو،در مقایسه با خودمم یه احمق بی عرضه م که نمیتونه زندگیش رو به خاطر بیاره.
_منظورم این نبود...+چرا منظورت دقیقا همین بود؛فکرمیکنی من خوشحالم؟ فکرمیکنی خیلی علاقه مندم که توی این اتاق لعنتی هرروز خدا از اون اسپاگتی چسبناک لعنتی با توی لعنتی...اوه! ه نه نه،نمیخواستم اینو بگم.
لویی احساس کرد پشت پلک هاش داغ شدن،ابروهاش رو بالا برد و سرش رو تکون داد:《که اینطور.》
صدای هری لرزید:《میدونی که نمیخواستم اینو بگم...》لویی نفس عمیقی کشید و دوباره سرش رو تکون داد،هنذفری رو از گوشش در آورد و به سمت در اتاق رفت:《هی کجا میری؟》
لویی نتونست جلوی حرف زدنش رو بگیره:《مگه فرقی میکنه که *من لعنتی* کجا برم؟》
و حالا که صورتش رو به روی هری نبود،با خیال راحت به اشکاش اجازه ی سقوط داد.
خطاب به پرستارا تکرار میکرد:《نیاز دارم برم هواخوری.》 و برای اینکه همراهی دنبالش نیاد ادامه داد:《فقط تا حیاط میرم.》و هری به ناچار دنبالش میرفت.
به محض اینکه پاش رو بیرون گذاشت از تصمیمش پشیمون شد. اواسط اکتبر بود و هوا داشت به سمت سوز زمستونی میرفت. اما از ذوق اینکه بارون میبارید،به راهش ادامه داد و سعی کرد به هری بی توجهی کنه.
بعد از چند دقیقه دیگه نتونست تحمل کنه:《چرا داری دنبالم میای؟》
+که معذرت خواهی کنم.
_معذرت خواهی برای گفتن حقیقت کار درستی نیست.صدای هری بالا رفت:《بس کن لویی. من واقعا نمیخواستم اون حرف رو بزنم فقط عصبانی شدم و...
لویی ایستاد:《چی گفتی؟》+معذرت میخوام که عصبانی شدم و حرفی رو زدم که نباید،حتی از ته دل هم نبود،فقط از روی عصبانیت...
نیش لویی باز شد:《تو الان اسم منو گفتی؟》
هری لبخند زد:《لویی.》_آره!آرهههه!همینه هری همینه.
و به سرعت سمت هری رفت و دستاش رو دورش حلقه کرد.و هری شوکه از اتفاقی که افتاده بود، دستاش رو دور لویی حلقه کرد وخودش رو توی بغل لویی جا کرد.
***
قهوه ش رو سر کشید و ماگش رو روی میز گذاشت.
از پشت شیشه ها به بارونی که میبارید نگاهی انداخت و عرض اونجارو طی کرد ؛به سمت سبدای گل رفت،یه سبد کوچیک برداشت و به جعبه گل هایی که صبح زود و بخاطر بارونی که میومد توی مغازه چیده بود نگاهی کرد؛چند شاخه از آفتاب گردون،لیلیوم ،دیزی و چند تا یاس آبی برداشت.سبد برای شخص خاصی نبود،فقط میخواست حواس خودشو پرت کنه.
نایل توی زندگیش سعی میکرد برای موضوعاتی که پیش میاد زیاد ناراحت نباشه؛یجورایی دلش میخواست وانمود کنه زندگی یه نمایشه و اون هرروز باید نقش خودش رو به درستی اجرا کنه.
اما هرچقدر هم که زندگی رو جدی نگیریم برای همه ی ما موقعیت هایی پیش میاد که به طور جدی به ما ضربه هایی وارد میکنه و اون موقع ست که دلت میخواد تمام حرفای امیدبخشی که تا الان به خودت زدی رو بالا بیاری و بابت گول زدن خودت، به خودت مشت بزنی.شاید حقیقت اینه که زندگی یه کابوسه و ما نمیتونیم بیدار بشیم.
حالا چه اتفاقی میوفته اگه زندگی روی خوبش رو به ما نشون بده؟
***
لیام روی تختش دراز کشیده بود و با خودش فکرمیکرد که زندگی بالاخره داره روی خوبش رو بهش نشون میده.پیدا کردن زین برای لیام مثل این بود که یه گربه یه سرپناه توی یه روز بارونی برای خودش پیدا کنه. مثل عینکی بود که حالا باعث شده بود اطرافش رو بهتر ببینه. زین حتی به کوچیک ترین چیزای اطرافش واکنش نشون میداد و با ذوق میتونست ساعت ها راجع به اونا صحبت کنه. از نظر لیام، زین معنای واقعی زندگی بود.
و حالا اون معنای زندگی، روی زمین خونه ی خودش نشسته بود و سعی میکرد با گل هایی که لیام بهش داده بود یه تاج گل درست کنه.
برای تمرکز بیشتر ناخودآگاه اخم کوچیکی رو صورتش اومد. برای چند لحظه حواسش پرت شد و تیغ کوچیکی توی دستش رفت، دماغش رو چین داد و انگشتش رو یکم فشار داد.
آخرین گل هارو هم به همدیگه وصل کرد، از سرجاش بلند شد،جلوی آینه رفت و تاج گل رو روی سرش گذاشت.
برای چند لحظه به تاج روی موهاش نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد، اما اون لبخند سریع از روی لبش پاک شد و سرش رو تکون داد.
تاج گل رو از روی سرش برداشت و روی میز کنار تختش گذاشت، تا وقتی که به دیدن لیام میره با خودش ببرتش؛ این تاج گل زیبایی لیام رو هزار برابر میکرد، این برای لیام ساخته شده بود.
YOU ARE READING
SOUL PAINTER
Fanfictionما همانند یک گل فروش و یک کتابدار که سالهاست حافظه خود را از دست داده و باهم نسبتی ندارند اما هر روز از یک مسیر هماهنگ به سوی خانه هایشان که در خلوت ترین کوچه های لندن قرار دارد میروند هستیم. افرادی که در کنجی از مغازه هایشان هر روز صدای یک موسیقی آ...