FLASH BACK
موقعی که خواسته های مشتری ها رو برآورده میکرد و با لبخند چیزی که میخواستن رو بهشون میداد،به این فکر میکرد که شغلی که داره با وجود سادگی هاش واقعا قشنگه.
شاخه های گل،دسته گل ها و یا سبد هایی که درستشون میکرد و بوی آرامش دهنده ی گل هایی که باهاشون کار داشت، صدای آواز نایل که بعضی روزایی که اونجا بود بلند میشد و حتی روزایی که بارون باعث دردسر میشد و مجبور بود همه ی گلدون هارو به داخل بیاره،همشون رو دوست داشت.
زندگی هری میتونست از نظر خیلی از افراد خسته کننده باشه؛اما هری دوسش داشت و همین مهم بود.
گاهی وقتا چیزهای کوچیکی باعث خوشحالی ما میشن که ممکنه هیچکس درکشون نکنه، اما همین که باهاشون خوشحالیم برامون کافیه.وقتایی که سرش خلوت بود،یک یا چند شاخه گل هایی رو که معمولا نگه میداشت برمیداشت و یه سر به مغازه ی کناری میزد. روزایی که سرش شلوغ بود،باید تا آخر روز صبرمیکرد.
آخر روز بود و لویی بعد از باز شدن در کتاب فروشی، با دیدن مخلوق شیرینش لبخندی زد.
_حالت چطوره؟
هری دستی به موهاش کشید:《مثل همیشه.》
_خوبه. اینا برای منه درسته؟
هری خندید:《مثل همیشه.》بیشتر اوقات پیاده به خونه میرفتن. طوری آواز میخوندن و حرف میزدن که انگار هیچ چیز دیگه ای وجود نداشت،زندگی مسخره،کنار هم بودن بهترین فرصتی بود که میشد فراموشش کرد.
وارد کوچه ی خلوتی میشدن که کفپوش سنگی داشت،چند ساختمون انگشت شمار که کنار هم قرار گرفتن و جلوی در بعضی از اونا چندتا گلدون هست،لیلیوم،وایولت،ادریسی،زنبق و حتی گل رز.
و انتهای کوچه جایی بود که اونا معتقد بودن عشق توش جریان داره.یه جایی با دوتا قلب.
یه خونه.
یه خونه و دوتا قلب.END OF FLASH BACK
_چقدر آشناست.
هری سرشو کج کرد تا بهتر بشنوه.
لویی نزدیک شد:《تو این آهنگ رو دوست داری.》
_مطمئن نیستم لو.
+من مطمئنم.
هری دستش رو بین موهاش برد:《میدونم که قبلا شنیدمش. تو چطوری داریش؟》
_تو فایل های ظبط شده م بود.تا چند دقیقه کسی حرفی نزد و هردوی اونها سعی داشتن چیزهای زیادی رو به یاد بیارن.
***
ترکیبی که گل فروشی و کتاب فروشی درست کرده بود از نظر زین تکراری نمیشد و معمولا وقتی بیکار بود وسوسه میشد که دوباره اونجا رو نقاشی کنه و بعضی وقتا هم اینکارو میکرد.
لیام وارد گل فروشی شد و با فکر اینکه لویی آفتاب گردون دوست داره،یه شاخه از اونا برداشت.
برای هری هم همینطور.وقتی از اونجا بیرون اومد،پسری رو دید که توی پیاده رو نشسته بود و قلم موش رو تند تند تکون میداد و هر از چند گاهی یه نگاه به جایی که لیام ایستاده بود می انداخت.
YOU ARE READING
SOUL PAINTER
Fanfictionما همانند یک گل فروش و یک کتابدار که سالهاست حافظه خود را از دست داده و باهم نسبتی ندارند اما هر روز از یک مسیر هماهنگ به سوی خانه هایشان که در خلوت ترین کوچه های لندن قرار دارد میروند هستیم. افرادی که در کنجی از مغازه هایشان هر روز صدای یک موسیقی آ...