پسرک با عجله به سمت خونه ی ویلائی کرم رنگ دوید. با رسیدن به بالای پله های مرمرین سفید نفس عمیقی کشید و دستش رو بین موهای شکلاتی رنگش فرو برد. تو جاش چرخی زد و انگشت های کوچکش که با هودی سفید رنگی پوشیده شده بودند رو از لا به لای موهاش بیرون کشید... دستش رو برای ضربه زدن به در جلو برد که با باز بودن در مواجه شد.با چشمهائی که حالا کمی ترسیده بودند به در فشاری اورد تا در کاملاً باز بشه و بتونه خودش رو وارد خونه کنه.
"کریس؟!"درب رو پشت سرش بست، کریستوفر توی آشپزخونهای که فلیکس و کریس باهم مینشستند و قهوه و کیک شکلاتی میخوردند نبود.
"کریستوفر...؟"
با هر قدم کوتاهی که برمیداشت صدای نفس های کسی رو میشنید و باعث دلگرمیش میشد... چرا که فلیکس همیشه از از دست دادن کریستوفر درست مثل جان میترسید.بیشتر از یکسال از روزی که فلیکس و البته کریستوفر جان ؛ برادر 20 ساله ی کریس رو بر اثر سانحه رانندگی از دست داده بودند میگذشت. سانحه ای که بخاطر خستگی بیش از حد کریستوفر رخ داده بود و حالا اون پسر خودش رو مقصر مرگ برادرش میدونست.
با صدای بلند و لرزش نامحسوسی زمزمه کرد:
"کریس... امروز برات کیک لیمو اوررم. ممکنه خوشت نیاد؟"ظرف سرامیکی حاوی کیکی که با لیمو و خامه تزئین شده بود رو؛ روی سطح چوبی آشپزخونه گذاشت و راهش رو به سمت اتاق کریس کج کرد. در رو باز کرد و وارد شد، فلیکس پسری بود که همیشه برای حریم شخصی دیگران احترام قائل بود.
هراندازه که با فردی صمیمی تر میشد بیشتر خودش رو از حریم شخصی اون فرد دور نگه میداشت.
حدسش درست بود. کریس با پیرهن مشکی رنگ ساده ای رو تخت دراز کشیده بود، درحالی که دکمه های اولیه پیرهنش باز و ساعد دست راستش رو چشمهاش قرار گرفته بود. هوای اتاق کمی خفه و تنفس برای فلیکس کار آسانی به حساب نمیومد.
"امشب دیر اومدی..."با شنیدن صدای کریس احساس اسودگی کرد.
لبخندی به گرمی شکلات داغ زد و با سریع ترین حالت ممکن توضیح داد :
"اسکارلت با دوستهای جدیدش مهمونی گرفته بود... خب درواقع اونقدر ها هم مهمونی بدی نبود، ولی.."دستهاش رو به آرومی به هم گره زد و به کریستوفری که حالا از جاش بلند شده و لبه ی تخت نشسته بود زل زد...
"ولی باور کن تحمل یه تعداد خانم سی وچند سال به بالا در حالی که مدام از زیبائی های دخترانشون حرف میزنن کار اسونی نیست."
حالا کریس تو چند قدمی فلیکس بود. با چشمهائی خسته و کمی متورم که نشان دهنده بیخوابی چند ساعته پسر بود. پنجره ی سالن اصلی باز بود و باد خودش رو به رقص با پرده های شیری رنگ دعوت میکرد.
فلیکس لا به لای موهاش احساس رطوبت داشت...
مثل همیشه.. هوای سیدنی همیشه همینطور بود.
فلیکس با لبخند شیرینی ستاره های تو چشمها و گونه هاش رو به نمایش گذاشت :
"هِی امشب قراره چیکار کنیم؟"