پسر مو طلایی لب های لرزونش رو از هم جدا کرد و با بغض به آقای لی خیره شد."آقای لی؟!" خب حقیقت این بود که این اسمِ محترم به پسر مو قهوه ایه ساکت، آروم و مغرور آقای لیِ بزرگ نمیومد. مینهو پسری بود که اکثر لباس هاش از تناژ رنگیِ قهوه ای، شکلاتی و کرمی تبعیت میکردند.
اکثر مواقع چهره ی ساده و بی روحی داشت و کمتر لبخند میزد. البته به غیر از مواجهه با مشتری های کافه قنادی پدرش.
پسرک که حالا بخاطر فشار عصبی و چند قطره اشک فرود آمده به روی گونه هاش کمی صورتش سرخ شده بود زمزمه کرد:
"چرا این کار رو میکنید آقای لی؟!"مینهو دست هاش رو به روی سینه اش قفل کرد و با چهره ای خنثی به پسرک ریز جثه استرالیای خیره شد. پسری که موهایی طلایی رنگ، پوستی سفید و کک و مک های ریز و درشتی، درست در زیر چشم هاش داشت. لبهاش اکثراً به سرخی میزدند و لباس هایی رنگارنگ میپوشید. دائماً در حال لبخند زدن بود و گه گاهی با صدای بلند میخندید و نکتهی مهم پسرک چشم عسلی، پختن بهترین براونیهای سئول بود.
مینهو نگاه دقیق تری به چشم های نیمه اشکی پسرک با کلاه صورتی رنگ انداخت و زمزمه کرد:
"لی فلیکس تو تمام بودجه ی آرد ذرت رو از بین بردی و کاملاً منطقیه که در ازای اشتباهت تنبیه بشی."فلیکس با گوشه ی آستین پیراهن صورتی رنگش، زیر چشمهاش رو پاک کرد و در حالی که بینیش رو بالا میکشید گفت:
"تو اون حادثه من هم آسیب دیدم و شما بی توجه به کمر و پاهای من فقط به فکر آرد های ذرت بودید. اون یک حادثه بود و شما نباید بخاطرش من رو تنبیه کنید."پسر اخم هاش رو درهم کشید و به صورت فلیکس که حالا در کمال مظلومیت و مهربانی کمی جدی بود نگاهی انداخت، در حالی که از محوطه آشپزخانه کافه خارج میشد با صدای بلندی گفت:
-"لی فلیکس اگر کیک ها و سفارشاتی که گفتم رو تا صبح حاضر نکردی وسایلت رو جمع میکنی و از اینجا میری..."و به دور از چشم بقیه لبخندِ زیبا و پهنی زد. فلیکس اما بلافاصله بعد از رفتنِ پسر، پاهاش رو روی زمین کوبید و کلاه صورتی رنگ روی سرش رو به سمت مسیری که مینهو رفته بود پرتاب کرد.
با حرص و عصبانیت "عوضی" ای گفت و برای بار چند هزارم در دو سال اخیر به این فکر کرد که به چه چیز این پسر جذب شده. نحوه ی آشنایی فلیکس با مینهو به یک سال قبل برمیگشت که فلیکس برای خرید یک پیراشکی شکلاتی به کافه آقایِ لی رفته بود و با دیدن مینهوی جوان که به آرومی گوشه ای نشسته و مشغول نوشیدن آمریکانو ساده ای بود، چنان جذبش شد که هزاران بار به آقایِ لی اصرار کرد تا اجازه بده آنجا مشغول کار بشه.
با نشستن دست کسی به روی شانه سمت راستش از افکار و خاطراتش بیرون کشیده شد و نگاهی به پسر مو مشکی انداخت.