𝖸𝗈𝗎'𝗋𝖾 𝖲𝗈 𝖡𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅 𝖣𝖾𝖺𝗋 𝖬𝗋 𝖫𝖾𝖾 {𝖬𝗂𝗇𝗌𝗎𝗇𝗀}

1.3K 89 8
                                    

چند قدم طِی کرده تا جلوی درب اتاق رو عقب عقب برگشت و برای بار چند هزارم در طول روز به چهره خودش داخل آینه خیره شد.

چشم های قهوه ای و براقش کمی ترسیده به نظر میرسیدند و حسِ اضطراب مثل کودکی لوس و احمق به وجودش چنگ زده بود.

آب دهانش رو به ارومی بلعید و دوباره خیره به آینه چوبی زمزمه کرد :
- تو از پسش بر میای پیتر.. تو از پسش بر میای!

دستگیره طلایی درب سفید رنگ رو پائین کشید و از اتاق بیرون رفت. بدنش کمی گرم و دست‌هاش بیش از حد یخ زده بودند.

درب اتاق رو به آرومی بست، چند قدمی جلو رفت و با احتیاط نگاهی به جمعیت داخلِ سالن انداخت. از همون ارتفاع هم قادر به دیدن تعداد بالای افرادی که میرقصیدند، می‌نوشیدند و باهم گپ‌ میزدند بود.

با چشم‌هاش چند بار به گوشه و کنار سالن خیره شد تا بلکه عزیزی که منتظرش بود رو پیدا کنه. دست‌هاش رو به نرده های قهوه ای تیره که از جنس چوبِ بلوط بودند تکیه داد و با چشم‌هاش میانِ زنان که پیراهن هایی سفید، زرشکی، جگری و صورتی به تن داشتند و البته مردهایی با کت هایی بلند و استایل هایی کلاسیک کنکاش کرد.

با ندیدنِ فرد مورد نظرش سری تکون داد و چند قدمی عقب رفت...
دست‌هایی که کمی‌ میلرزیدند رو مشت کرد و با افسوس زمزمه کرد :

"کجایی تاجر شرقی من؟"

نفس خسته و سنگینش رو از سینه اش بیرون فرستاد و با دیدنِ مادرش درست جلوی پله ها سرش رو به معنی بله تکون داد.

نوکِ انگشت‌های دست‌ش میسوختند و پسرکِ هیچ ایده ای نداشت که چطور میخواد کلاویه های پیانو رو جهتِ نواختن‌ موسیقی نوازش کنه.

برای مردهایی که میشناخت و البته خانم هایی که محو دیدنش بودند سری تکون داد و قبل از نشستن پشتِ پیانو رویال سفید طلایی، دستی بین موهاش کشید.

نفس سنگین و خسته ای کشید و با بستن چشم‌هاش انگشت‌هاش رو به آرومی حرکت داد. به مردِ جوانی که از چندین سالِ قبل به بهانه تجارت با پدرِ عزیزش و البته قصدِ ربودنِ قلب‌ش دیده بود فکر کرد و آهنگی که متوجه شده بود آقای لی از شنیدنش لذت میبره رو نواخت.

این کار همیشگی پسرکِ نوزده ساله بود. نواختنِ پیانو در مراسم تشریفاتی سالگرد شروع تجارتِ اقای هان.

تجارتی که باعث اشنایی بیشترِ پیتر با سرزمین های دور و نزدیک و البته افتادن در دامِ عشقِ تاجر جوانی که چندین سال از خودش بزرگتر بود، شد.

با حس دلتنگی چشم هاش رو باز کرد و به دیوار پوشیده شده با کاغذ دیواری ای گلدار زل زد. دل‌تنگی ای که در باور های پیتر از یک عشقِ یک طرفه نشات گرفته بود. پیتر دل‌تنگ چشم هایی کشیده و مشکی رنگ بود، دل‌تنگ صدای ارومی که گه گاهی پسرک رو "اقای جوان" مورد خطاب قرار میداد و دل‌تنگ عطر نفس هایی که هر بهار درست در اتاق کنارِ اتاق خودش احساس می‌کرد.

𝖲𝖪𝖹 𝖮𝗇𝖾𝗌𝗁𝗈𝗍𝖾𝗌.Where stories live. Discover now