𝖡𝗅𝗈𝗈𝗆𝗂𝗇𝗀 𝖺𝗀𝖺𝗂𝗇 {𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗃𝗂𝗇}

445 38 0
                                    

16 آپریل 1996 , بریتانیا، لندن.

چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و از پشت پنجره‌های باران خورده، به تنِ خیسِ شهر نگاهی انداخت. هوای لندن در اواسط بهار همیشه بارانی بود. اما برعکس سال‌های قبل؛ امسال بهار عطر آشناتری داشت. عطری شبیه به عطرِ شکوفه‌های پرتقال و لیمو، از برندِ لوکسِ ورساچه با رایحه ای شیرین و ملایم.

قطرات بارانی که به قصد بوسه با سرعت خودشون رو به زمین می‌کوبیدند، به زیر چراغ‌های پایه بلند مشکی رنگ دیده می‌شدند و درخت‌ها با قطرات باران میدرخشیدند.

بی حواس برای فردِ پشت تلفن سری تکون داد و با جمله "متوجه شدم، متشکرم" گوشی فلزی رو سر جاش قرار داد. باجه تلفن عمومی قرمز رنگ شماره ۷۹، سرد به نظر میرسید، و مرد جوان مو مشکی بی‌حواس در اون ایستاده و به دکمه‌های مشکی رنگ خیره شده بود.

لویس سو؛ پسر بزرگترین تاجر چای در انگلستان کمی مضطرب، مغموم و آشفته به نظر می‌رسید، و با این حال باز هم باید خودش رو به مهمانی بزرگی که برادرش؛ در خانه پدری‌شون راه انداخته بود، می‌رسوند. اما چطور باید اینکار رو می‌کرد...؟

چطور باید با لبخندی به گرمی قهوه‌های سرو شده در همان مهمانی با مردم صبحت می‌کرد، و به اونها میگفت که " حال پدر کاملاً خوبه، نگران نباشید."؛ در حالی که پرستار بخش در همون لحظه بهش خبر داده بود پدرش به ICU منتقل شده؟

نفس خسته‌ش رو از اعماق سینه‌ش بیرون داد و بعد از دست کشیدن به کت بلند مشکی رنگش، به آرومی درب باجه تلفن رو باز کرد و با قدم‌هایی محکم ازش خارج شد. تمام سعی‌ش رو کرد تا کفش‌های ورنی مشکی رنگش توی چاله‌های آب فرو نرند و بعد خودش رو به ماشین مشکی رنگ رسوند.

قبل از رسیدن راننده کت‌شلواری بهش درب ماشین رو باز کرد و با سرعت داخل ماشین نشست.
کاش چند دقیقه قبل استرس بهش حمله ور نمی‌شد و لویس برای رفع استرس از راننده نمی‌خواست تا ماشین رو جلوی باجه تلفن عمومی متوقف کنه.
حالا به جای استرس، غصه تمام قلب شکسته و منتظرش رو فراگرفته بود.

گلبرگ‌های سرخ درون سینه‌ش؛ پرپر می‌شدند و پسر تنها با چهره‌ای جدی به رو به رو خیره شده بود.
"حرکت کن."

با لحنی عاری از حس به راننده‌ای که تازه سوار ماشین شده بود گفت و بازهم در افکار مخربش غرق شد. افکاری که قصد رها کردن پسری بیست و هشت ساله رو نداشتند.

پسر به همه چیز فکر میکرد.
به درد‌ها، مرگ‌ها و جدایی‌هایی که تحمل کرده و تنها در واکنش بهشون اشک ریخته بود.
به مرگ مادرش درست در بهار سال قبل به واسطه بیماری سل، و به وضع جسمانی وخیم پدرش فکر کرد و متوجه نشد عطر آشنای جوانی‌ش چطور عمیق تر در تمام لندن می‌پیچه.

𝖲𝖪𝖹 𝖮𝗇𝖾𝗌𝗁𝗈𝗍𝖾𝗌.Where stories live. Discover now