PT3 ... A killer

49 15 13
                                    


قاتل ...

_______________
روی صندلی نشسته بود و فکر میکرد .. به طرز باور نکردنی هر خاطره ای که مربوط به دیروزش میشد رو از دست داده بود .‌..
دو دستی سرشو چسبید و چنگی به موهاش زد.. هرچیزی که بود به اون کلبه و آخرین خاطره اش منتهی میشد ولی اون حتی لحظه اخر رو هم به یاد نداشت ..
.. کلافه بود از این مجهول های تو سرش نگاهش رو دوباره به پارکت های کف اتاق داد که اینبار صدای در بلند شد ..
_بفرمایین
صدای قیژی که از سر باز شدن در بود رو شنید و سرش رو چرخوند .. هیون رو توی چارچوب در دید ،
_هیونگ غذا حاضره .. .
در جواب فقط سکوت کرد .. از دیروزی که چشم از هم باز کرد ، قدمی فرا تر از دیوار های اطرافش نزاشت .. دست خودش نبود .. میترسید ! ..‌ ترسی که از سر ندونستن هاش روونه دلش میشد .. خاطرات گمشده اش و حرف هایی که از بقیه شنیده بود ... دوباره ذهنش رفت سمت مدارکی که ثابت میکرد اتفاقی افتاده و اون ازش بی خبره ..
****
.. جونگ کوک _ هیونگ حالت خوبه ؟ .‌...
نگاهش سر خورد و رسید بهش .. گلوش سرخ شده بود و زخم های سطحی روی سر و تنش داشت .. چطور میتونست باور کنه که اینطور وحشیانه قصد کشتن برادر کوچیکترشو داشت !؟
****
_یونگی ؟
سرشو چرخوند سمت هیون .. با غرق شدن تو افکارش دیگه صداشو هم نشنیده بود .‌.. با لبخنده له و لورده ای نگاش کرد
_ تو برو منم چند دقیقه دیگه میام ..
نگاه پر تردید هیون رو تنش لغزید دست خودش نبود تو این دو روز نه تنها اون بلکه همه پسرا نگران و مضطرب بودن .. جونگ کوک و خودش با دونستن حقیقتی و جین بدون دونستن اون نگران حال یونگی بودن .. هرچند خلاف خواسته خودش ، از اتاق خارج و راهی پله ها شد .. نگاهی به داخل خونه کرد جین در کنار می نیو هلمونی با خنده بساط ناهار رو باز میکرد .. و پدر بزرگش روی مبل قدیمی نشسته بود .. جونگ کوک رو بین جمع نمی دید نگران اون هم بود توی این اتفاق اون ضربه بدی رو تحمل کرد و حتما خیلی میترسید
_ جونگ کوک کجاست ؟ ..‌
آقای جانگ نگاهی به نوه اش کرد ..
_ دیدمش که داشت میرفت بیرون ..
با فهمیدن مقصدش به سمت در رفت و خارج شد .. نگاه گذرایی به حیاط انداخت ..
_جونگ کوکااااا ..
با اینکه هیچ جوابی نگرفت باز هم با چشماش دنبالش گشت و صداش زد ..
_ کوککک .. ناهار آماده است ..
چند ثانیه مکث کرد .. صدای غار غار کلاغ بالای درخت کاج توی گوشاش پیچید .. پوفی کشید و از همون دو سه تا پله پایین رفت و به جستجو پرداخت .. کنار اتیش شبانه و پشت درخت کاج .. تا گوشه گوشه ی حیاط .. نا امیدانه برگشت به نقطه شروعش ولی یاد انبار افتاد .. اونجارو نگشته بود ! .. با سرعت خوشو به پشت خونه رسوند .. صدای پا هاش روی شاخ و برگ های روی زمین به گوش می رسید
.. و هرچی نزدیک تر میشد به کنار انبار صدای نفس های کسی که اونجا نشسته بود واضح تر میشد .. کم کم صدای اروم گریه ی پسرک رو شنید .. با تعجبی که پنهان نموند و از روی چهره اش هویدا میشد به جونگ کوک نگاه کرد ‌.... پا هاشو توی آغوشش جمع کرده بود و گوشه ی همون انبار چوبی هق هق میکرد چهره اشو از دیدش مخفی کرده بود انگار داشت سعی میکرد نفهمونه چقدر آشفته است .‌..
اروم خوش رو کنارش جا داد و روی زمین نشست ....
چمن سبز رنگ همه اون اطرافو گرفته بود و از پشت فنس ها دورادور جنگل آغوش باز کرده بود ..
متقابلا سرشو روی پا هاش گذاشت و نگاهش کرد .. اروم با کلماتی که از ته دلش میگفت لب از هم باز کرد .. تمام سعیشو داشت تا بلکه کمی ارومش کنه ‌.‌.. شاید اون اونقدر هیونگ خوبی نبود که بتونه مراقب دونگسنگش باشه ..
_ نگرانشی ؟
بین صدای نفس های نا منظمش سرشو از پشت تکون داد و دماغشو بالا کشید .. معلوم بود مدتی هست اینجا نشسته ..
هیون نفسشو آه مانند بیرون داد
_ جونگ کوکا ‌‌ .. شاید درست باشه که میگن هرچی کمتر بدونی، بیشتر آرومی ... اینروزا خدا داره کمتر نگامون میکنه... زندگی که به پامون انداخت یه شوخیه بزرگه که با ما کرد و الان داریم بهش میخندیم شاید بهتر باشه که با دور چرخاش بچرخیم تا کمتر آسیب ببینیم ‌‌..

POSSESSEDМесто, где живут истории. Откройте их для себя