نگاهی به ساعت تو مچش انداخت ، ساعت یازده صبح بود و باز جین طبق معمول دیر کرده ! اون هیچ وقت سر موقع حاضر نمیشد ..
دستشو دوباره برد سمت چمدونش و دسته هاشو گرفت .. ماشین ها با سرعت از خیابون میگذشتن و زیر آسمون پاییزی شهر به دنبال مقصدی برای تعطیلات بودن البته یونگی هم از این قاعده مستثنا نبود ! با بوق ماشینی که بهش نزدیک میشد چشم هاشو از کفش هاش گرفتو سرشو اورد بالا که جلوی پاش ترمز کرد ...
جین _ بپر بالا پسر که دیر کردیم !
چشم هاشو درشت کرد و تو حدقه چرخوند ..
یونگی _ هیونگ من نیم ساعته منتظرتم ... تو دیر کردی ..
جین _ یااا بیخیال شو حالا ..
بی حوصله نیم نگاهی به جین کرد و بعد از جا به جایی چمدونش تو ماشین سوار شد . جین دنده ماشینو عوض کرد و پدال گازو فشرد ..
جین_چیزی شده چرا انقدر پکری؟
یونگی_میدونی چقدر منتظرت بودم ؟! میخوای خوشحالم باشم؟
جین_خیلی خب حالا معذرت میخوام خوب شد؟!
بی حوصله سرشو چرخوند و با نگاهش ابر های سفید رو تعقیب کرد و ترجیح داد به موزیک کلاسیک پلی شده تو ماشین گوش بده تا حرفای برادر بزرگترش .. هرچند حتی سلیقه موسیقیشونم با هم یکی نبود ..
ولی بر خلاف خواسته اش زود تر از حد انتظار چشماش رو هم افتاد و با تکان های نرم ماشین به خواب رفت ..
******
_ اوپااااا
صدایی انگار از اعماق سیاهی ها اون رو فرا میخوند .. نگاهی به اطرافش کرد .. چیزی جز تاریکی نمیدید .. با ترس اطرافش رو چک کرد ..ناگهان با ضربه ای که به پشتش خورد تعادلش رو از دست داد و افتاد روی زمین ..
_ یونگیاااااا.......
صدا باز توی گوشاش تلنگر انداخت .. انگار که در قعر چاهی تاریک افتاده باشه و بی خبر از دنیای اطرافش فقط ندایی بشنوه .. ولی به طرز بد تری ناگهان دست هاش به جای سرمای زمین گرمای مایعی رو حس کرد قلبش از شدت ضربان انگار که دیگه داخل سینه اش جا نمیگرفت و همه اطرافش انگار درون دریاچه خونی غرق شده باشه ...
_ یونگیییااا
_یونگی هیونگ بیدار شو ..
انگار که تازه تونسته باشه چشم های سنگینشو باز کنه نگاهش به جونگ کوک خورد .. جونگ کوک با دیدن باز شدن چشم هاش نفسی کشید و پوف کرد .. دیگه از تکرار کردن جمله "هیونگ بیدار شو" خسته شده بود انگار ...
جونگ کوک _ هیونگ .. حالت خوبه ؟
خودشو از پشتی صندلی جدا کرد و موقعیتشو به یاد اوورد .. با درک اینکه فقط یه خواب بوده آسوده شد ..
یونگی _ خوبم جونگ کوکا .. ساعت چنده ؟
جونگ کوک _ ساعت ؟ .. فکر کنم نزدیک ۱ ظهر باشه .. کل راهو خواب بودی ...
درست میگفت .. از ماشین پیاده شدن .. اطرافو با نگاهش اسکنی کرد .. ماشین جین تو یه حیاط بزرگ که بی قید و بند راهی به جنگل و درخت های پر پشت داشت پارک بود .. با زیبایی برگ های درختا که تو نسیم میرقصیدن خندید و نفس عمیقی از این هوای صاف گرفت ..
جونگ کوک بعد از اتمام ماموریت بیدار کردنش به سمت ماشین هیون رفت و چمدونشو از صندوق در اوورد ... خونه نسبتا قشنگی که مال مادربزرگ هیون کای بود و اونا به خواطر دعوتشون این تعطیلاتو به اینجا اومده بودن .. همراه با چمدونش به سمت خونه رفت ..
همه پسرای جَوون با کنجکاوی به در و دیوار خونه قدیمی نگاه میکردن ....عجیب و حتی کمی خوف بر انگیز بودن خونه جذاب ترش میکرد .. یونگی هم مث بقیه با کنجکاوی دستاشو روی عتیقه ها و وسایل میکشید و مانند یه موزه از اونجا دیدن میکرد ..مادربزرگ، اتاقی برای اون و جونگ کوک در نظر گرفته بود .. هیون و جین هم اتاق شده بودن .. به دنبال هیون از پله ها بالا رفتن و رو به روی در چوبی ایستادن .. با باز شدن در رُخ اتاقی که قرار بود این مدت میزبانشون باشه هم نمایان شد چمدونشو باز کرد و نگاهی به وسایل داخلش کرد .. لباساشو با یک دست لباس راحتی دیگه تعویض کرد و بی توجه به جونگ کوک خودش رو روی تخت پرت کرد .. دستاشو زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد ..
جونگ کوک _ هیونگ .. اون تختو من .. اه ولش کن ..
ادامه حرفشو خورد و سر چرخوند سمت موبایلش ..چون زود تر از بقیه به اینجا رسیده بود فرصت کافی برای عکاسی داشت و عکس های قشنگی از منظره ها گرفته بود .. گوشیو تو جیبش انداخت و به سمت پنجره نور گیر رفت .. ویو باز و زیبا لبخند رو به لب های هر کسی میاوورد .. ولی با دیدن حاله سیاه رنگی بین اونهمه سفیدی دقتش به اون سمت بیشتر شد .. محوطه ای که از اینجا چندان بزرگ دیده نمیشد و سنگ های متعددی که بیشتر به سنگ قبر های قدیمی میخورد !! ..
جونگ کوک _ یه قبرستون !!
یونگی دستاشو از روی چشماش بلند کرد و نگاهی به جونگ کوک کرد که مشغول دید زدن اطراف بود ..
یونگی _ چیزی گفتی ؟
جونگ کوک _ یه قبرستون این اطرافه .. فکر کنم قبرا قدیمین
یونگی _ هیچ چیز مث مرگ تازه نیست جونگ کوکا...
جونگ کوک در برابر حرف یونگی شونه ای بالا انداخت و مشغول ادامه دید زدنش شد .. تا وقت شام همه چی عادی سپری شد و اولین روز تعطیلاتشون رو با خنده در کنار خانوم و اقای جانگ دور میز شام به پایان رسوندن ... ولی واقعا قرار بود انقدر اروم و عادی پیش بره !؟
*****
از پشت نور و حرارت اتیش به رو به روش نگاه کرد ... هیون قلوپی از محتوای داخل لیوان نوشید ... هر دو توی سکوت از این فضا لذت میبردن .. یونگی خودش رو به اتیش نزدیک تر کرد .. با وجود ژاکتی که به تن کرده بود تنش سوز اواخر پاییز رو حس میکرد .. لیوان قهوه اشو تو دستاش نگهداشت تا گرماشو به تنش منتقل کنه و تکیشو به صندلی پشتش داد ..
یونگی _ فکر کنم تصمیم درستی واسه این تعطیلات گرفتیم اینجا خیلی قشنگه ..
هیون خندید و گفت ...
_ منم همین فکر رو میکنم .. حداقل هلمونی خوشحال شد که اینکارو کردیم .. اون خیلی وقتا اینجا احساس تنهایی میکنه ..
با شنیدن این جمله لیوانی که به لب هاش نزدیک کرده بود رو دوباره برگردوند سر جاش و گفت..
_ چرا اینجا ؟ میدونی که این منطقه از شهر خیلی دور تره و طبیعتا رفت امد براتون سخته ...
هیون _ منم همین نظر رو دارم ولی هلمونی نمیتونه از خونه مادرش دل بکنه ..
اون خونه قدیمی متعلق به مادر خانوم جانگ بود ! .. پس طبیعتا قدیمی تر از تصور یونگی به نظر میرسه ! ..
چشم هاش ناخوداگاه برگشت سمت خونه و نگاهش کرد ..
یونگی _ خانوم جانگ حق داره .. اینجا حتی توی تاریکی هم خاصه ...
هیون تک خنده ای کرد و مشغول جا به جا کردن زغال ها با گیره شد ..
هیون _ اگه بفهمی چه شایعات و افسانه های بین مردم این ده میپیچه شاید کمی تفصیر خاص بودن برات متفاوت بشه ..
یونگی که براش مهم نبود با بیخیالی جواب داد ..
یونگی _ شایعات همیشه در حد یه شایعه باقی میمونن ..
خوب از پسری که اصلا به افسانه ها ایمان نداشت بعید نبود چنین حرفی بزنه ..
هیون بی اهمیتی این موضوع رو برای هیونگش حس کرده بود . لحظه ای دست از کار کشید و با قیافه ای در هم نگاش کرد ..
هیون _ اه .. هیونگ ! واقعا اخلاق تو کی قراره تغییر کنه ...
اخلاقش رو دیگه شناخته بود یونگی ادم منطقی بود و اهمیتی به شایعات بی اساس نمیداد .. همین اخلاقش بود که باعث جالب تر شدن شخصیتش میشد .. قبل از شنیدن پاسخی از هیونگش صدای اشنایی هر دو رو متوجه خودش کرد
جونگ کوک با خنده کنار بقیه نشست ...
_ چی ! .. اخلاق یونگی تغییر کنه !؟ ... فکر نکنم شدنی باشه ..
بعد از این هرف هر دو خندیدن...
جونگ کوک _ منم قهوه میخوام هیونگ ..
یونگی _ نکنه چون هوس قهوه کردی اومدی اینجا ؟! ..
بین صدای غر غرای دونسنگش تک خنده ای کرد و فلاسک قهوه رو توی لیوان خالی کرد .. جونگ کوک لیوان رو تو دستاش گرفت و گرمای اون رو با دستاش حس کرد ..
هیون بعد از اتمام کارش اومد و کنارشون نشست ..
جونگ کوک _ داشتین در مورد چی حرف میزدین ؟
هیون با به یاد اووردنش کلافه پوفی کشید
_ افسانه های این منطقه .. که به نظر این اجوشی بد اخلاق بی اساسه ....
جونگ کوک موشکافانه و کنجکاو بهش نگاه کرد .. موضوعی پیش کشیده شده بود که دقیقا ذهنشو مشغول کرده ! ..
_ هیونگ ... اون قبرستونی که ...
قبل از کامل کردن جملش هیون پرید وسط حرفش ..
_ دیدیش !؟ ..
جونگ کوک _ اممم.. خوب اره از پنجره اتاق خواب ...
هیون نفسی گرفت ..
_ جونگ کوکا .. نزدیک اون منطقه نشو .. مردم محلی اینجا اون منطقه رو جن زده میدونن ..!
بر خلاف جونگ کوک که کمی وحشت برش داشته بود یونگی با بی حوصلگی نگاهشون کرد ..
_ اهه .. هیونا .. انقدر از این حرفای بی منطق نزن .. اونجا فقط یه قبرستونه قدیمیه.. همین! ..
هیون از این رفتار چندان خوشش نیومد .. با باز گو کردن حرف های مادر بزرگ پیرش سعی در راضی کردن دوستش داشت ..
_ مامان بزرگم کل عمرشو اینجا گذرونده .. اون قبرستون همه مردم رو به وحشت میندازه .. هلمونی میگه اونجا خیلی وقت پیش توسط روح ها تسخیر شده ..
جونگ کوک انگار تمام تنش گوش شده بود و به حرف های هیون توجه میکرد .. هیون دستاسو توی هم قفل کرد ... انگار با قایقی به دریای خاطراتش سفر کرده بود...
_من بچگیامو یادمه .. مامان بزرگم از نزدیک شدنم به اونجا وحشت داشت .. یه بار وقتی کمتر از ۹ سالم بود از سر کنجکاوی به چند متری اونجا رسیده بودم ولی یکی از ادمای ده منو دید و اجازه نزدیک شدن به اون محل رو نداد ..
جونگ کوک که تا الان سکوت کرده بود نفس عمیقی کشید ..
واقعا تصمیم درستی برای تعطیلاتشون گرفته بودن !؟
_ چرا فکر میکنن اونجا جن زده است !؟ .. مگه چه اتفاقی افتاده !؟ ..
هیون شونه هاشو انداخت بالا ..
_ نمیدونم .. میدونین که من و مادرم وقتی ۵ سالم بود از اینجا به سئول اومدیم .. و فقط گاهی به دیدن هلمونی میومدیم .. چیز زیادی درمورد اونجا نمیدونم ..
کوک _ این واقعا عجیب و ....حتی کمی ترسناکه !..
جونگ کوک نگاهش به یونگی دوخته شد که داشت به حرف های هیون میخندید ...
هر دوشون دیگه از دستش عصبی شده بودند ... نمیدونستن چطور باهاش برخورد کنن که اروم تر بشن..
هیون _ هیونگ .. فک کردی شوخی برداره !؟ .. چرا انقدر مقاومت نشون میدی از خودت .. تا حالا فکر کردی که اگه چیزی پشت اینهمه حرف نبود این افسانه ها اگه ستونی برای ایستادن روش نداشتن .. فرو میریختن !...
دستاش رو جم کرد و سعی کرد اروم باشه .. یونگی از جاش بلند شد .. به نظر اروم میومد .. با لبخند کجی لب باز کرد ..
_ خیله خوب .. بهتون نشون میدم که هیچ خبری اونجا نیست ..
کوک _ چ .. چی !
هیون _ منظورت چیه ؟..
یونگی _ میخوام برم قبرستون جن زده ..
بعد از کلمه جن زده پوزخندی به لباش جاری شد .. نمیتونست جلوی خودشو بگیره .. براش یه مشت اراجیف بیشتر نبود که پشت سر هم داشت براش بازگو میشد و میخواست با پا گذاشتن توی این منطقه خطر اینو ثابت کنه .. ولی همونطور که انتظار میرفت با مخالفت شدیدی رو برو شد
هیون _ حتی فکرشم نکن.. نباید یه قدم هم به اونجا نزدیک بشی....
شونه هاشو بالا انداخت ..
_ اگه میخوای با من بیا وگرنه هم همینجا بمون .. من رفتم ..
و بعد با بیخیالی به سمت خروجی حیاط قدم برداشت . قدم به قدم ازشون دور میشد ، هیون با دست های مشت شده دندوناشو به هم میسابید و به این شخص بی پروا و بی فکر نگاا میکرد .. دیگه داشت از حیاط خارج میشد .. باید جلوشو میگرفت .. قبل از برداشتن قدمی جونگ کوک لیوانشو روی میز گذاشت و مسیر یونگیو در پیش گرفت .. تو نگاه هیون دیگه داشتن پشت دیوار درخت های جنگل گم میشدن .. تو یه تصمیم آنی با سرعت شروع به دویدن کرد .. ذهنش خالی شده بود انگار فقط میدونست نباید اونهارو تنها بزاره ..
یونگی با بیخیالی .. جونگ کوک با هیجان و هیون با ترس به سمت قبرستون قدم بر میداشتن .. ذهن هر کدوم درگیر افکاری بود .. یکی به دنبال منصرف کرد دیگری . یکی دیگه به دنبال کشف حقیقت .. ! ...
از بین شاخ و برگ درخت های سر به فلک کشیده ماه نورشو به زمین می رسوند .. از دور فنس های پوسیده و دروازه زنگ زده گورستان به چشم میخورد .. یونگی با دیدن این صحنه پوزخندی زد ..
_ اینجا ترسناک و جن زدست !؟ ..
اون دو نگاهی به همدیگه کردن ترس رو میشد حداقل تو نگاه اون دو نفر خوند ...
_دنبالم بیاین ..
جونگ کوک با وجود ترسش کنجکاو بود .. و این رو میشد دلیلی تلقی کرد که باعث کشوندن اون تا اینجای ماجرا شده ..
چند قدم به سمت جلو برداشت .. ولی هیون دقیقا همون جایی که اخرین قدمش رو گذاشته بود بدون تکانی ایستاده بود ... نمیدونست واقعا باید به هیونگ اعتماد کنه یا مادر بزرگ پیرش .. این دو دلی داشت ازارش میداد .. به خصوص که جنگل و خش خش شاخه هاش هم دست کمی از اون قبرستون متروکه نداشت... به رو بروش نگاه کرد همراه هاش چند قدم دور تر از اون ایستاده بودن و با حالات چهره مختلفی نگاش میکردن ..
جونگ کوک _ تو نمیای ؟
یونگی _ نکنه دلت میخواد نگهبانی بدی ؟
هیون _ ن..ن ....نه... میام ..!
.... دیگه هر سه نفر به خط پایان این راه رسیده بودن .. در های اهنی قبرستون به روشون بسته بود .. جونگ کوک از بین فنس ها نگاهی به سنگ قبر ها انداخت ..
_حالا چیکار کنیم ؟ ...
یونگی با سماجت یکی از دستاشو بند دیوار توری کرد و یکی از پا هاشو روی حلقه اون گذاشت .اونقدرا براش کار سختی نبود .. خیلی زود به اونور خط مرز رسید و نگاهی به اون دو که پشت سیم بودن کرد ..
_ اینکارو ..
بعد از جواب دادن به سوال دونسنگش به سمت دروازه پوسیده رفت و نگاهی به قفلش کرد .. دیگه داشت به خاک تبدیل میشد ! ... با چند ضربه بالاخره دروازه رو باز کرد و اون دو نفر هم به دنبالش وارد قبرستون شدن ... یونگی اسکرین موبایلش رو باز و چراغ قوه اشو روشن کرد .. نگاهی به اطراف انداخت و مسیری رو در پیش گرفت .. با فکری که به سرش زد دوربین موبایلشو روشن کرد و شروع به ریکورد کرد ... احتمالا فیلم جالبی در میومد ! .. پشت سرشو گشتی زد .. اون دو نفر هم با نور موبایلشون جلوی چشماشونو روشن میکردن ... احساس بدی با حضور در اینجا پیدا کرده بود اما غرورش اجازه هیچ حرفی رو بهش نمیداد ... جونگ کوک دیگه نزدیکش شده بود .. مردمک های لرزونش رو به چشم های هیونگش دوخت ...
_ ه.. هیونگ .. احساس میکنم یکی داره نگاهم میکنه .. م...مطمئنی اینجا.. ه..هیچی نیست ؟
لکنتی که از سر وحشت به سراغش اومده بود تازگی داشت .. حال یونگی هم بهتر از جونگ کوک نبود ولی به خاطر اروم کردنش سعی کرد اطمینانی بهش بده که دروغ محض بود ..
_ البته ... هیچی اینجا نیست ! .. نگاه کن اطرافتو فقط چند تا تیکه سنگن ..
جونگ کوک به اطرافش نگاه کرد و نور تو دستاشو چرخوند .. ولی تا چشمش به نقطه ای خورد در جا خشکش زد .. لب هاش با وحشت کمی باز و بسته شدن و به تته پته افتاد ..
_ اون.نن.. چ.چ.چیه اونجا ؟
تغییر چهره آنیش وحشت دو نفر دیگه رو بیدار کرده بود .. رد نگاهشو گرفتن و در انتها به گوشه ای از قبرستون رسیدن .. سایه سیاه یه کلبه چوبی زیر نور ماه دیده میشد .. ظاهر وحشتناکش لرزه به تنشون مینداخت ..
خش خشی توی فضا پیچید ! .. پا های یونگی به ارومی جلو میرفتن .. قدم هایی که بر میداشت انگار با زمان جدال داشتن و نمیخواستن جلو برن ..
هیون _ مین یونگی... بیا برگردیم .. چرا انقدر مقاومت میکنی ؟؟ .. باشه قبوله اینجا هیچی نیست .. ترو خدا کوتاه بیا ..
جمله هاش کم کم رنگ التماس گرفته بود .. به ارومی ولی طوری که صداشو بشنوه حرف میزد .. ولی برای شنیدن این ندا گوش های یونگی زیادی حواسشون پرت بود .. چند قدم تا در چوبی کلبه فاصله داشت احساسات درونیش انگار به بازیش گرفته بودن .. نمیدونست چیکار کنه .. تمام شجاعتش رو توی پاهاش ریخت و قدم دیگه ای برداشت .. نگاه پر استرس جونگ کوک روی نقطه ای از تن هیونگش قفل شده بود و با چشم هاش اونو دنبال میکرد .دستگیره در دیگه توسط دستای یونگی لمس شده بود .. با فشار کمی که وارد کرد در به سمت داخل باز شد و عمق تاریک کلبه رو نمایان کرد ..
انگار فقط یه کلبه تاریک بود که پنجره های پوسیدش نور ماه رو به داخل دعوت میکرد
از هیجان هوفی کشید و یه قدم داخل کلبه شد .. بر خلاف انتظارش کلبه خالی نبود .. انباری از چوب داخل کلبه و میخ هایی که بهش کوبیده شده بود ، گوشه کلبه خاک خورده بودن .. چند قدم برداشت و وسط اون کلبه ایستاد .. جایی که با نور پشت پنجره روشن تر از نیمه تاریک قلب این مکان بود .. چشم هاشو به میخ های عجیب روی تخته چوب دوخت ... تکه پارچه هایی که بهش گیر کرده بودن و... چیزی که اونو وحشت زده تر از قبل کرد .. لکه های خونی که از ابتدا تا انتهاش کشیده شده بود .. نگاهشو دوخت بهش و سر نخشو ادامه داد .. چشماش روی زمین میلغزید .. کف کلبه دریای خون شده بود و در انتها به در ورودی منتهی میشد !!!... تا چند لحظه پیش حس هیجان و کنجکاوی درونش به ترسش غلبه کرده بود ولی حالا با دیدن منظره رو به روش دیگه تمام تنش ترس رو فریاد میزد ..
دختری با لباس سفید و مو های شبرنگش به زیبایی یه الهه ایستاده بود و به اون نگاه میکرد .. چشم هاشو بست و روی هم فشرد تا این تَوَهم ترسناک رو از بین ببره ولی با باز کردن چشمهاش ترسش چند برابر شد .. محو شدن رو فراموش کرده بود .. دیگه فقط درخواست ایستادن از حرکتش رو داشت .. ثانیه به ثانیه بهش نزدیک تر میشد و اون از سر وحشت به عقب میرفت .. دیگه نه فریاد های جونگ کوک و هیون .. نه هیچ چیز دیگه نمیتونست اون رو به حال اولش بر گردونه ... چشم هاش خشک شدن .. لب هاش از حرکت ایستادن و نفسش تو سینه حبس شد .. پا هاش انگار سنگ شده بودن و قصد تکون خوردن نداشتن ...به اخر خط رسیده بود .. توی چند ثانیه از زندگیش به خاطر یک اشتباه .. یک ناباوری .. و یک منطق اون رو به این خط و مرز رسونده بود .. داشت با درونش مبارزه میکرد .. جسم و تنی که اسیر نگاه این دختر و طلسمش شده بود ... و روحی که در جدال با جسمش به دنبال راهی برای کنترل کردنش بود.. حتی دیگه متوجه کم شدن فاصله ای که بینشون بود هم نمیشد .. توی اون شب تاریک .. میون فریاد ها .. درخواست ها .. و نور ماهی که شاهد اونها بود ... میون سنگ قبر های پی در پی و روح های اسمانی. لب های این الهه ناشناس لبهاشو لمس کرد .. پیوند بین جسم طلسم شده لش و روح زخم دیده الهه اون رو به درون خودش کشید... جنگ بین جسم و روحش با شکست تموم شد و چشم های روح یونگی روی هم بسته شد و به خواب فرو رفت .....
__________
با حمایت هاتون به نویسنده انرژی بدین ♡♡
ووت و کامنت یادتون نره
و اگه واقعا بوک رو دوست داشتین اون رو به ریدینگ لیستتون اد کنین ..
عاشقتونم....
shailan_Butterfly_7

KAMU SEDANG MEMBACA
POSSESSED
Fiksi Penggemarچشم های تو چی برای گفتن داره ؟ ______________ یه کینه قدیمی .. یه عقیده احمقانه .. یه اتفاق ناخواسته .. آیا میتونه سرنوشت کسی رو تغییر بده !؟ شخصی که هیچ دستی توی این اتفاق نداره .. قربانی اصلی یه نفرینه !... چند شاتی .. "تسخیر شده " تقدیم نگاهتون...