PT4 .. judge

46 9 9
                                    

judge
قاضی

_ آره دیگه اون دوست داره تو هم که دیوونه وار عاشقشی چه خوشبحالتون شده .. اصلا به فکر کسی هستین که پشت پرده سینما داره به بازی شما نگاه میکنه ؟ کسی که عاشق نقش اصلی مرد این فیلمه ؟ .. فیلم زندگی توئه سه یونا .. تو الان دای نقش اصلیو بازی میکنی و من شدم شخصیت دومی که قراره یه شکست رو تحمل کنه ! ..  اگ تو نبودی اون عاشق من میشد .. اره اگه شخصیت اصلی ماجرا نباشه ..‌ نقش دوم جایگزینشه ! .. تو ! 

سه یون با چشم های درشت شده به اون نگاه میکرد .‌ ذره ای از حرفاش رو نمی فهمید ...‌ نه گوش هاش یاری میکرد و نه مغزش تحلیلی از اون رو می پروروند..
_ آره تو ..  اگه تو این دنیا نبودی زندگی من نابود نمیشد .‌ قلبم تو سینه ام هزار تیکه نمیشد .. بغضم تو گلوم خفه نمیشد .. اینطوری هوسوک عاشق من میشد نه تو .. ولی پایان یه داستان اینطوری هپی اند نیست نه ؟..

گریه امونشو بریده بود دیگه حتی یه کلمه هم نمیتونست بگه فقط اشک هاش بی مهابا پشت سر هم میریخت و بی قرارش میکرد .. این اتفاق برای هر دو فضای سنگینی رو به وجود اوورده بود .. به طوری که حتی به ظاهر مرگ روحی رو در صحنه روزگار میشد دید .. می نیو حس جنون رو درون خودش رشد میداد و سویون حس گناه رو ولی هنوز درک فضایی که نا خواسته درونش قرار گرفته بود براش دشوار بود لب هاش ناخوداگاه باز شدن ..
_ اگه من نباشم ! ...
چشم های سر گردون می نیو بالاخره روی چهره اش نشست ... توصیف سختیه حال لحظه ای رو بیان کنم که در اون حرف ها میون این تک نگاه گذر کرد .. چشم های سه یون به سرخی میزد و لب هاش میلرزید .. صداش که مثل ندایی از انتهای یک چاه عمیق بود لب به سخن باز کرد ..‌
_ من باید کنار بکشم .. به خاطر تو ..
نگاهش رگه خشم گرفت .. ناگهان حال و هوای غمی که جریان داشت آتش گرفت ‌.
سه یون _ تویی که عشقتو توی سینه ات حبس کردی و حتی حق جاری شدن رو هم ازش منع کردی .. متوجه نمیشم .. چطور این انتظار رو داری که به نفع تو کنار بکشم ؟ .. واقعا فکر میکنی خوشبختی تو برام مهم تر از عشق ماست !؟ ..
نگاه های آتشین با هم توی جنگ بودن .. یکی از یکی داغدار تر .. به حق خودشون میبالیدن .. سه یون قدم جلو گذاشت و بی حرف هدفش رو به خروج از کلبه تغییر داد .‌ با تنه ای خواست که از کنار می نیو بگذره که دستاش گیر افتادن .. می نیو با یه حرکت اون رو به سمت مخالف هل داد و مانعش شد .. سه یون که انتظار این اتفاق رو نداشت روی زمین افتاد لباس هاش خاک کلبه رو به تن گرفتن و کثیف شدن خواست از جاش بلند بشه ولی همین که دستاش رو پایه تنش کرد با ضربه ای که به شونه اش خورد با درد سر جاش نشست ..
می نیو دیگه حتی خودش رو هم نمیشناخت تو سرش فقط یه کلمه فریاد میزد ‌و اون هم نابودی فرد مقابلش بود .. با دیوانگی به دنبال وسیله ای بود که با اون شکنجه هاش رو شروع کنه می نیو از درد شونه اش مینالید و اون از این صدا لذت میبرد .. با هر زوری که شده از جاش بلند شد و متقابلا ضربه ای به صورت می نیو زد ..‌ درگیری بدی بینشون ایجاد شده بود که تا چند دقیقه بعدش حس درد تو تمام وجودشون حس میشد .. ولی این درگیری با ضرباتی که با مشت و دست به هم وارد میکردن تموم نمیشد ..
سه یون با ضربه ای که به سرش خورده بود گیج و منگ هشیار بود می نیو از فرصت استفاده کرد و چاقوی تراشکاری پدرش رو گیر اورد .. یه نبرد نا برابر ! .. سه یون حتی فرصت به هوش اومدن رو هم نداشت که حس کرد پهلوش در ثانیه تیر کشید.. مایع گرمی رو بین دستاش حس کرد و با بهت به رو به روش نگاه کرد ..  می نیو با دست و چاقوی خونی رو به روش ایستاده بود و میخندید .. انگار اثرات دیوانگیش حتی بعد از دیدن رنگ خون بد تر شده بود .. قهقهه وحشتناکی سر داد .
_ دنیا همینه خواهر من ؛ یه نفر از دور بازی خارج میشه و یکی میمونه و برنده بازی میشه ..
می نیو به هر زوری بود تنشو تکون داد و روی دو پا هاش ایستاد .. لب هاش سفید شده و دستاش سرخی خون رو ربوده بودن ، نفس نفس میزد و هر لحظه به از حال رفتن نزدیک میشد ..
_ نه ! .. دنیا جایی نیست که تو توصیفش میکنی .. هستی من پر از ادماییه که به اندازه خودشون برای دیگران ارزش قائل ان .. و تو .. یکی از اون آدما بودی ! از همه چی دردناک تر اینه که فقط من دوستت داشتم بهت اعتماد میکردم و توی این هستی کوچیکم راهت دادم .. من نشناخته شناختمت ، هه ! آخه میدونی که آدما چهره درونشونو به هیشکی نشون نمیدن ..
کلمه به کلمه داشت زیر پا های می نیو گدازه آتیش رو بیشتر میکرد ... نیروی ماورای طبیعه رو توی بدنش احساس میکرد که از سر جنون بود .. قدم هاشو روی زمین محکم کرد و جلو رفت ..
_ حرفات باعث میشه دلم بخواد انقدر زجرت بدم تا زیر درد بمیری ..
پوزخندی رو چهره سه یون نشست
_ خوب بودن خوب نیس بیب ! ... تا خرخره از حرف پُریم ولی صرفا چون چشم هام اشکی نیس دلیل نمیشه قلبم گریه نکنه به حالت .. برات متاسفم می نیو .. تو خودت و غرورت رو باختی ‌....
می نیو دندوناشو روی هم سابید و دستاشو روی هم مشت کرد . مهم نبود چطور ولی فقط باید خودشو تخلیه میکرد ‌..
بی تردید با دستاش می نیو رو با قدرت به عقب هل داد که هدفش پرت کردنش روی چوب های گوشه کلبه بود ...
می نیو که جونی تو تنش باقی نمونده بود در اثر ضربه ای که به قفسه سینش خورد تعادلش رو از دست داد و با چند قدم عقب رفتن با شتاب روی خروار ها رها شد ...
چند ثانیه سکوت همه جارو گرفته بود ؛ می نیو نفس هاشو تنظیم کرد و بالاخره به صحنه ای که ساخته بود نگاه کرد .. چاقوی خونی از دستاش رها شد .. دیگه اون گرما رو تو تنش حس نمیکرد .. دیگه حس دیوانگی و تشنه مرگ بودن رو نداشت ..‌ فقط تو سکوت به رو به روش خیره مونده بود .. جسم بی جون روی الوار ها کوچک ترین تکانی به خودش نمیداد .. دیگه با حرفاش قلب می نیو رو به آتش نمیکشید ‌‌.. دیگه نمیخندید .. ااا .. آ..ره شاید فقط از حال رفته باشه .‌حتما همینطوره ! می نیو با وحشت چند قدمی که باهاش فاصله داشت رو طی کرد .. دستاش توی بغلش میلرزید و جرئت دراز شدن سمت سه یون رو نداشتن .. بالاخره یکی از دستاش فداکاری کرد و لمسش کرد ..
_ س .. سه یونا ؟ .. خوابیدی !؟ ..
تکونی بهش داد که باعث شد جسمش به سمتی برگرده ..
_ هینننننن !!! .. 
دریاچه خونی که از زیر تن سه یون میخروشید ، جریان پیدا کرد و تن نحیفش رو میله های آهنی روی چوب به میخ کشید .
دست هاش که به لرزه افتاده بود به هم رسوند . زبونش از حرفی قاصب بود حتی با وجود تکون دادن دهانش هیچ صدایی از هنجره اش نمیومد .. تنها راهی که توی ذهنش باز بود راه فراری به سوی نا کجا آباد بود تا فقط از این صحنه دور بشه .‌.. باور نکنه چه اتفاقی افتاده ، پا هاش با بی جونی به راه شدن و چنان سرعتی گرفته بودن که هر لحظه با تکانی روی زمین میوفتاد دردی حس نمیکرد فقط میخواست از اون صحنه و دریاچه ای که ساخته بود فرار کنه ...
________________

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Apr 12, 2022 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

POSSESSEDTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang