پنج روز بعد را به معنی واقعی کلمه، تنها بود. نه زمزمه را میدید و نه نیل را. نیل را البته خیلی وقت بود که درست و حسابی نمیدید. چه دلیلی داشت که با آن همه دوست اغلب جالب، به خانه غمزدهشان بیاید؟ فقط وقتی میآمد که میترسید غمش دوستهایش را دور کند. انگار او را آخر و عاقبت خود کرده بود.
به شکل بیرحمانهای آرزو میکرد مشکلی برای نیل پیش بیاید تا باز هم برایش ناله کند. اما این بار قصد دلداری دادن نداشت، میخواست تلافی کند. البته، بعد حرفش را پس میگرفت. مطمئن نبود دلش بیاید او را از خود براند. حتی دلش نمیآمد فقط ناراحتیاش را ببیند. خیلی از وقتها که قهر میکرد، نیل الکی ادای این را در میآورد که مشکل دارد تا باز محبتش را جلب کند. و او هم هر دفعه، احمقانه او را به خواستش میرساند. لااقل تلاش میکرد تا دوستیشان پابرجا بماند، مگرنه؟ یا وقتی که بعد از قهر، کاملا بیربط سعی داشت شوخی کند. این تلاس هم یعنی اینکه حداقل کمی به او اهمیت میداد.
وقتی که مثل حالا نیل خانه بود، هم حس خوبی داشت و هم بد. حضورش همیشه هم آرامشدهنده بود و هم خفهکننده. مثل شومینهای که یا خاموش است و یا میسوزاند. مدام دلش میخواست باز هم با هم حرف بزنند، اما نمیتوانست.
این باعث شد دوباره گریهاش بگیرد. چه کار کرده بود؟ دوستش، تنها دوستش را هم با وجود اندک تلاشهایش، از دست داده بود. چرا نمیرود معذرتخواهس کند؟ چرا فقط نشسته و گریه میکند؟ او لیاقت هیچچیزی را ندارد. حتی لیاقت صدای درون سرش را. سر صدا فریاد زد: «هی کجایی؟»
سکوت.
- متاسفم، واقعا متاسفم. تو تنها دوستمی.
درون سرش فریاد میزد اما آنجا در حصاری از سکوت احاطه شده بود. این بار دیگر واقعا داد زد: «ببخشید واقعا، غلط کردم. بیا، تو تنها دوستمی.» و یادش افتاد باز هم گند زده. اگر نیل صدایش را میشنید، چه؟
بیفکر و سریع، سوییشرت کرمیرنگش را پوشید و کلاه را روی سرش گذاشت و از اتلقش بیرون دوید. میخواست فقط برود و بدود. کمی نفس بکشد و از آن خانه منفور، فاصله بگیرد.
عصر بود و هوا کمی روشن و باد ملایمی میوزید. با گامهای نه چندان سریع، کوچه را طی کرد و به خیابان اصلی که کمی شلوغتر بود رسید. ویترین نورانی فروشگاهها و مردمی که از کنارش گذر میکردتد، واقعا توانستند از فکر بکشندش بیرون. دیگر با راه رفتن در جمعیت استرس نمیگرفت، لااقل نه آنقدر زیاد. مسائل بیشتری برای نگرانی داشت.
وارد هایپرمارکت شد و سبدی برداشت. هوای آن جا سردتر بود و بوی خاصی که میآمد و صدای ملایم موسیقی، واقعا حالش را عوض میکردند. در حالی که قفسهها را طی میکرد و گهگداری چیزی بر میداشت، دوباره یاد نیل افتاد. باید برای او هم خرید میکرد تا شاید گندش را جبران کند.
وقتی که خریدهایش تمام شدند به سمت صندوق رفت که کسی نامش را صدا زد. اما نه نام اصلیاش را، و نه حتی آنی که نیل صدا میزند. نامی که فقط در بچگی با آن صدا میشد.
به سمت صدا برگشت و دختری با پوست گندمگون، موهای پرکلاغی کوتاه، قد بلند و بدنی استخوانی دید که اگر سینههای نه چندان برآمدهاش را از زیر تیشرت مشکیاش نمیدید، شاید در مورد جنسیتش، کمی تردید میکرد. اما صورتش با وجود درشت بودن اجزایش، ظرافت خاصی داشت. دوباره صدایش کرد.
- ام... سلام. بله؟
دختر شاید پانزده سانت از او بلندتر بود.
- منو یادت نیست.
سعی کرد به حافظهاش فشار بیاورد. حقیقتا همهچیز در مورد او، بیش از حد آشنا بود. بیاراده صحنهای از زنهای هندی با لباسهای رنگی و اکثرا قرمز در حال رقص، از جلوی چشمانش عبور کرد. این دختر قطعا هندی بود.
- یه چیزهایی... فکر کنم یه چیزهایی یادمه. تو هندی هستی؟
لبخندی بر لب دختر نشست و کمی به جلو خم شد.
- فقط ملیتم رو یادته؟ من مایام!
مایا. این اسم در سرش عین زنگ صدا کرد و بارها پژواک شد. مایا. مایا. مایا. چطور توانسته بود فراموشش کند؟
یاد کودکیاش افتاد. وقتی که با هم بستنی یخی میخورند و زیر نور آفتاب، کتاب میخواندند. اطلسها را ورق میزدند. تنها کسی که مثل خودش عاشق جغرافیا بود. دوست عزیز کودکیاش. کلمات هندی کمکم در سرش پررنگ شدند، مایا به او هندی یاد میداد.
آرژانتین. آنها در مورد زندگی آیندهشان در آرژانتین خیالپردازی میکردند. میخواستند خانهای در هومه شهر بگیرند که نزدیکش فقط یک مغازه باشد که همهچیز داشته باشد. در حیاط میز و صندلی و تاب بگذارند و با هم کتاب بخوانند. قبلش هم قطعا دکتر شده بودند و آنقدر پول داشتند که همهچیز بخرند.
اوه، مایای عزیزش. تنها دوستش قبل از نیل و اگر بخواهیم معیارهای دوستی استاندارد را در نظر بگیریم، تنها دوستش در کل زندگیاش.
طاقت نیاورد و خودش را در آغوش او انداخت. همیشه حتی در رویاهایش میترسید خودش را در بغل کسی بیندازد، میترسید آن طرف دستهایش را ببند و دورش کند. اما مایا بغلش کرد و او را به خود فشرد.
دیگر تنها نبود. احساس کرد مشتی از دور قلبش باز شده و بالاخره میتواند نفس بکشد. برای اولینبار، شانس به او روی آورده بود و در ناامیدترین لحظاتش، به کسی رسیده بود که هنوز هم برایش عزیزترین است. چطور توانسته بود فراموش کند؟
- این همه وقت... اونقدر خوب بودی که دلم میخواست فراموشت کنم، چون میدونستم هیچکس واسم عین تو نمیشه.
مایا خندید و گفت: «وقتی رفتم هشت سالهت بود، نخوای هم یادت میره دیگه. ناراحت نشدم.»
- پس چرا تو یادت نرفته؟
کمی از او جدا شد و به چشمهای درشت و تیرهاش زل زد. شک و بدگمانی به دلش هجوم آوردند. این اصلا طبیعی نبود، حتی در داستانها.
- خب حافظه هر کس فرق میکنه دیگه...
- اصلا چطور شد اومدی اینجا؟ چطور اصلا بین جمعیت منو دیدی و با خودت گفتی واو، یعنی این دوست قدیمیمه؟ قیافه منم که خاص نیست، چه میدونم مثلا چشم آبی یا همچین چیزی باشم... تو چطور...
مایا میان حرفش پرید: «میخوای بازجویی کردن رو تموم کنی؟ خدایا... همیشه اینقدر بدبینی؟ یکم شروع بدی واسه دیدن دوستت بعد از سیزدهسال نیست؟»
راست میگفت. باز هم گند زده بود و دقیقا برای همین هیچ دوستی نداشت. اگر زمزمه درون سرش هنوز هم بود، بیشک میگفت: «اینقدر احمقی که همه رو فراری میدی. مگه پلیسی؟ چیه؟ نکنه فکر کردی تحفهای چیزی هستی و اون استاکرته؟» با این کار، قطعا مایا را هم دوباره از دست میداد و این آخرین چیزی بود که نیاز داشت.
YOU ARE READING
Maaya
Short StoryHow the hell did I lose a friend I never had? - آدمها رو از خودت میرونی و وانمود میکنی اونها عوضان، با اینکه فقط خودت عوضیای. خودت پرتوقعای. نه اینکه بد باشه. همه توقع دارن. اما باید از کسی توقع داشته باشی که بتونه برآوردهش کنه، مگه نه فقط...