Part 9

39 12 1
                                    

به شکل احمقانه‌ای، حتی به فکر به حرف‌های مایا هم لبخند را بر لبش می‌نشاند. یعنی ممکن بود مایا آن باشد؟ همان دوست خوبی که‌ همیشه منتظرش بوده؟ یا شاید همان فراتر از دوست؟
احمقانه بود که از چند جمله همچین چیزهایی برداشت می‌کرد. احمقانه بود که خودش را در آغوش او می‌دید، تمام تصورات و رویاهایش احمقانه بودند‌. حالش از خود بی‌جنبه‌اش به‌هم می‌خورد.
باز در تختش لم داده بود و مثل نوجوان‌ها رویاپردازی می‌کرد. رویاهایی خجالت‌آور. می‌ترسید اگر دوباره مایا را ببیند آن رویاها از جلوی چشمانش عبور کنند و بخندد.‌ همیشه می‌ترسید اشتباهی در جمع بخندد.
بالاخره گوشی‌اش را برداشت و به او زنگ زنگ زد. زنگ زد! هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد بخواهد به کسی زنگ بزند، هیچ‌وقت فکرس را نمی‌کرد حتی حاضر باشد خودخواسته جواب تلفنی را بدهد.
- جانم؟
با شنیدن این حرف، خوشحال شد این فقط یک تماس تلفنی‌ست و قیافه قطع به یقین سرخ‌شده‌اش، دیده نمی‌شود.
- منم.
- البته که تویی.
حرف‌هایش یادش رفتند. اصلا چرا زنگ زده بود؟ چه می‌خواست بگوید. پس فقط به دلش گوش‌  کرد.
- راستش دلم واست تنگ شده و خیلی واسه حرف‌هام متاسفم... ام... می‌خوای بیای اینجا یا یه جای دیگه هم رو ببینیم؟
صدای مایا از پشت تلفن، درخشید. نمی‌دانست چطور می‌شود درخشیدن صدا را وصف کرد، ولی این تنها جمله مناسب برای نوری بود که حال در صدایش شنیده می‌شد.
- چیزی نیست که براش متاسف باشی، فقط چیزی رو گفتی که توی دلته و منم همین رو می‌خوام. فقط راحت باش باهام، باشه؟ من فقط وقتی ناراحت می‌شم که ببینم طرف مقابلم، خصوصا اگر تو باشی، داره خودش رو اذیت می‌کنه و می‌خواد قایم شه. کی هم رو ببینم؟ هر وقت تو بخوای هستم، و هر جا رو که انتخاب کنی، انتخاب منم هست.
از شدت هیجان نزدیک بود گوشی از دستش بیفتد. واقعا درست می‌شنید؟ واقعا مایا با او بود؟ کاش زمزمه نمی‌رفت و به او می‌گفت این حرف‌ها واقعی‌اند یا خیالش، می‌گفت که باز دارد مسخره می‌شود و یا این حقیقت است. ولی خودش او را فراری داده بود، مثل همه دوست‌هایش. مثل مایا که به زودی فرار می‌کرد.
- من فردا فقط صبح کلاس دارم، عصر می‌تونی بیای اینجا؟
- اتفاقا منم عصر آزادم کلا.‌ باشه، خیلی هم خوب. به‌نظرم بهترین ملاقات این شکلیه که فقط توی خونه کنار هم باشیم و فیلم ببینیم یا کتاب بخونیم و بخوریم یا هر چی‌. دیدی وقتی که بیرونیم بقیه چه شکلی نگاهمون می‌کنن؟ خیلی افتضاحه.
باز یادش آمد. نگاه خیره مردم کافه و نگاه دانشجوها در راهرو. البته می‌دانست دلیلش ظاهرش نه چندان متعارف مایاست.‌ اما این نگاه او را هم اذیت می‌کرد، جلب توجه همیشه مایه عذابش بود‌.
- منم. حتی اگر بخوام یه قرار عاشقانه برم، ترجیح می‌دم این شکلی باشه تا اینکه بریم کافه و سینما و جاهای عاشقانه.
مایا خندید.
- پس فکر کنم سلیقه‌مون واسه قرار هم شبیهه، مگه نه؟
دیگر نمی‌توانست نفس بکشد. این دیگر چه بود؟
- آره خب... پس فعلا.
و‌ بی‌آنکه منتظر جواب بماند، قطع کرد.

MaayaWhere stories live. Discover now