Part 5

47 10 2
                                    

با هم به کافه سربازی در نزدیکی همان‌جا رفتند و کیک خامه‌ای و قهوه سفارش دادند و در سکوتی معذب‌کننده، به میز چشم دوختند.
پس از چند دقیقه مایا گفت: «خب، نمی‌خوای لیست سوالاتت رو دوباره رو کنی؟»
از خجالت صورتش داغ شد‌. شکاکی‌اش باز کار را خراب کرده بود. باز داشت سوژه تمسخر و دلیل برای نفرت‌انگیز بودنش دست بقیه، می‌داد.
- ببخشید.
- چرا ببخشم؟ حق داری. واقعا یه خرده طبیعی نیست آدم یکی رو توی فروشگاه ببینه و بگه اوه خدای من، این دوست یک قرن پیشمه!
لبخندی محو بر لبانش نشاند. مایا ادامه داد: «اما همین‌طوری الکی و یهویی نبود خیلی هم. تو بهترین دوستم بودی و الان هم یه مدت بود که بهت فکر می‌کردم. دقیقا شکل بچگی‌هاتی، حتی رنگ لباست هم همونه.»
حس کرد صورتش دارد سرخ می‌شود. واقعا نمی‌دانست چه بگوید، باورش هم نمی‌شد کسی او را یادش مانده. آن هم بعد از این همه سال. معمولا همکلاسی‌هایش او را حتی اسمش را هم حفظ نمی‌کردند یا بیرون از مدرسه به جای نمی‌آوردند. مایا یادش بود‌.
مایا وقتی که سکوتش را دید، باز شروع کرد: «و اینکه اینجام... فکر کنم اینکه آدم واسه تحصیل بیاد پایتخت اصلا عجیب نباشه، حالا اتفاقی دیدنت توی فروشگاه واقعا خیلی عجیبه، اما این یکی نه.»
به سختی پرسید: «چی می‌خونی؟»
- باستان‌شناسی. از بچگی عاشقش بودم، یادته؟ دوست داشتیم با هم بریم مصر و توی اهرام زندگی کنیم، یه جاییش که مامان باباهامون نتونن برسن. تو چی؟ یعنی با خانواده‌ت اینجایی یا خودتی؟ یادمه عاشق جغرافی بودی‌.
خاطرات کودکی باز به ذهنش هجوم آوردند. آره، مصر. حتی زمانی رویای جهانگرد شدن را در سر می‌پراندند‌. باستان‌شناسی دومین رشته مورد علافه‌ش بود و جای خوشحالی داشت که لااقل مایا به علاقه‌اش رسیده. و از آن بهتر اینکه یادش بود که او چه دوست دارد‌.
- من هنر می‌خونم و به معنی واقعی کلمه ازش متنفرم. یادته چقدر نقاشیم افتضاح بود؟ اول از هنر بقیه خوشم می‌اومد اما الان از اونم متنفرم‌. از همه چیزهای قشنگ بدم میاد‌.
مایا چشمکی زد و گفت: «حتی من؟ یا نکنه من قشنگ نیستم؟»
خندید و جواب داد: «تنها چیز قشنگی هستی که دوستش دارم.»
- خودت رو هم دوست نداری؟
- هان؟
داشت مسخره‌اش می‌کرد، قطعا داشت مسخره‌اش می‌کرد. حالش از کسایی که به دروغ می‌گفتند خوشگل است، به‌هم می‌خورد و دلش نمی‌خواست مایا هم به آن‌ها ملحق شود.
- تو خوشگلی.
- نیستم. دماغم گنده‌ست، پوسم جای جوش داره، چشمام ریزه، صورتم عین دخترای تازه به بلوغ رسیده پفه و هیچ زاویه یا چیز قشنگی نداره... از تعریف الکی متنفرم، خواهش می‌کنم نکن، باشه؟
مایا نگاهش را مستقیم به او دوخت. نگاهش معذب‌کننده بود و هر دفعه زل می‌زد، تنش را می‌لرزاند.
- چشم‌هات ریزن، اما کشیده‌ و گیران‌. پوستت جای جوش داره، ولی سفید و شفافه. لب‌هات قشنگن. لپ‌هات کشیدنی‌ان... دماغت‌‌...‌ خب می‌دونی بوهای زیادی رو توش جا بدی. با جمله آخر، به خنده افتاد. اگر هر کس دیگر همچین حرفی می‌زد قطعا فکر می‌کرد مسخره شده، اما شوخی مایا را به دل نگرفت.‌
- مرسی، واقعا می‌گم. تو هم خیلی خوشگلی.
دیگر نمی‌توانست آن‌جا تحمل کند. عالی بود، اما معذب‌کننده‌. از جایش بلند شد و گفت: «خب راستش من برای فردا تکلیف دارم و دیگه باید برم.»
مایا در حالی که او را با همان نگاه برانداز می‌کرد، از جای بلند شد و گوشی‌اش را از جیبش در آورد.
- باشه. شماره‌ت رو بده.
من‌من‌کنان شماره‌اش را داد و بعد از خداحافظی، به سرعت از آن‌جا دور شد.

MaayaUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum