Part 6

44 12 4
                                    

می‌ترسید. پس از گذشت یک هفته از آن روز، دیگر نمی‌خواست مایا را ببیند و به خشکی جواب‌های پیام‌هاش را می‌داد. هر چند گاهی مقاومتش می‌شکست و بی‌اراده، گرم می‌شد. کنارش حس عجیبی داشت، بیش از حد خوب، بیش از حدی که واقعی باشد، بیش از لیاقتش.
حتی پیام‌هایش هم قلبش را به شکل عجیبی گرم می‌کردند‌. جوری حرف می‌زد که انگار جالب است، انگار لیاقت اهمیت را دارد. آرزو می‌کرد این لحن همیشگی‌اش باشد، و مثل سال‌ها قبل، با همه گرم بگیرد.
خواسته‌های متناقضش همیشه دیوانه‌اش می‌کردند. هم از خاص بودن می‌ترسید و هم از معمولی بودن. هم از توجه و هم از بی‌توجهی. هم دوست می‌خواست هم نه. هم رابطه می‌خواست و هم از فکرش هم فراری بود. هم مایا را می‌خواست و هم می‌ترسید. هم هنور نیل را دوست داشت و هم تنفری عجیبش را نسبت بهش حس می‌کرد. دلش می‌خواست تنها نباشد و هم‌زمان از تنها نبودن، می‌ترسید. انگار کل این تضادها، فقط به ترسش بر می‌گشتن، ترس از رها شدن. ترس از خراب کردن.
مایا برایش هات‌چاکلت بود و خودش آدم‌برفی، و این گرما واقعا نابودش می‌کرد.
نمی‌‌خواست دوباره وانمود کند خوب است، نمی‌خواست برای نگه داشتنش دروغ بگوید و بعد از دستش بدهد. حال می‌دانست آن ضربه نهایی‌ای که قلبش را می‌شکند، همین است. از دست دادن مایا.
یاد نگاه مایا افتاد. آن چشمان درشت که او را در خود می‌بلعیدند. لبخند خاصش، صدای رسایش. تعریف‌هایش که بوی تمسخر نمی‌دادند. مایا همان مایای کودکی‌اش بود، اما این بار بهتر می‌توانست خوبی‌اش را لمس کند.
حذف شدن خاطراتش برای مدتی طولانی، عجیب بود، اما نه خیلی. چیزهایی در مورد حذف انتخابی خاطرات شنیده بود و بعید نمی‌دانست که ذهنش خواسته با آن روش، خوشی‌هایش را پاک کند. تقصیر خودش است، تقصیر زمزمه است.
ولی حال به یاد می‌آورد، واضح و دقیق و زیبا. جوری که انگار دارد فیلمی می‌بیند، فیلمی از کودکی شیرینش. مایا، دوست همیشه حامی‌اش. باید به خانه می‌رفت تا یادگارهایشان را پیدا کند.
در اتاقش نشسته بود و فکر می‌کرد و به شکل عجیبی، به چیزی جز مرگ و غم و بدبختی. آن‌قدر فکرهایش درهم بودند که نمی‌دانست دقیقا به چه فکر می‌کند، فقط‌ می‌توانست بگوید به چه نیست.
در اتاقش زده شد و نیل داخل آمد.
- چه خبر؟ خیلی تو خودتی.
شاید برای اولین‌بار بود که حس می‌کرد حتی ذره‌ای حوصله او را ندارد. چطور رویش می‌شد بعد از آن حرف‌ها، این شکلی حرف بزند؟ نفس عمیقی کشید و خشک جواب داد: «هیچی.»
- این یعنی من حرف بزنم دیگه؟
نه، خواهش می‌کنم نه. فقط خفه شو.
نیل ادامه داد: «پس یعنی من شروع کنم. ببین یادته که گفتم یه پسره‌ای هست که با هم سر کلاس...» حتی دلش نمی‌خواست یک جمله از حرف‌های بی‌اهمیتش را گوش بدهد. چرا باید گوش می‌داد وقتی که خودش شنیده نمی‌شد؟ ولی فقط ساکت ماند و تا پایان صحبتش چیزی به زبان نیاورد.
وقتی که حرف نیل تمامش شد، سکوت بدی فضا را در بر گرفت. کمی بعد، او سکوت را شکست.
- واقعا فکر می‌کنی می‌کنی می‌تونی هر چی دلت خواست بهم بگی و بعد واسم مزخرف تعریف کنی و منم فراموش کنم؟
نیل به وضوح از این حرف شوکه شده بود‌. لبش را گزید و این‌طور به‌نظر می‌آمد که انگار خال بالای لبش می‌خواهد به سمت دهانش شیرجه برود.
- من... ببین من نمی‌خواستم ناراحتت کنم واقعا. ولی این تو بودی که بهم گفتی ازم متنفری‌‌. فکر می‌کنی من ناراحت نشدم؟
پوزخندی زد و گفت: «لااقل عمرا من بتونم ناراحتت کنم. آدم فقط از کسایی که واسش مهمن ناراحت می‌شه‌.»
- فکر می‌کنی واسم مهم نیستی؟
جوابی نداد، برای همین نیل سخن را از سر گرفت. صدایش معذب بود: «ببین... اه لعنتی‌..‌. تو دوستمی، با همه بدی‌هات، ازت خوشم میاد. اصلا ما با هم زندگی می‌کنیم، چطور می‌تونی واسم بی‌اهمیت باشی؟»
- فقط همینه. فقط چون هم‌خونه‌ایم.
- چون دوستمی هم‌خونه شدیم!
- هنوزم‌ دوستیم؟ اصلا بعید می‌دونم تو رو بشه دوست به حساب آورد.
نفس عمیقی کشید. باورنکردنی بود، می‌توانست حرف‌هایش را به یاد بیاورد. ادامه داد: «خب وایسا بهت بگم چرا... تعریف اولیه و ویکی‌پدیایی دوست می‌گه "دوست فردی است که در مقایسه با اکثر مردم بخش بیشتری از وجود ما رو بهنجار می‌داند و به آن اهمیت می‌دهد. بسیاری از نظرات خود را که به دلیل زننده بودن، جنسی بودن، مایوسانه بودن، احمقانه بودن، سنگین یا احساسی بودن با افراد عادی در میان نمی‌گذاریم ولی در مورد دوستان اینطور نیست و ما به راحتی با آن ها ارتباط برقرار کرده و آنچه در دل داریم را بدون ترس از تمسخر مطرح می‌کنیم."
و این یعنی تو‌ دوست من حساب نمی‌شی. تو خیلی واضح و دقیق گفتی اهمیتی نمی‌دی پس این فاکتور هیچی. با هر حرف عادیم جوری رفتار می‌کنی که حس عجیب و احمق بودن بهم دست می‌ده و خب این فاکتور هم حذفه. من نمی‌تونم باهات حرف بزنم چون می‌ترسم مسخره کنی و خودتم این حق رو به خودت می‌دی و گفتی وقتی می‌خوام یه حرف بزنم باید به این هم فکر کنم، که قطعا می‌کنم؛ واسه همین نمی‌گم. ولی دوست نباید این طوری باشه. اگر این‌طوره، پس فرقش با بغال سر کوچه‌ چیه؟ پس تو دوست من نیستی‌...
راستش این تقصیر تو نیست. جدی می‌گم، لااقل بخش بزرگش، خب دست تو نیست که من برات مسخره‌م یا هر چی... نمی‌شه هم آدم به زور خودش رو وادار به اهمیت دادن بکنه که. من و تو مناسب دوستی با هم نیستیم و این تقصیر هیچ‌کدوممون نیست.»
از زدن آن همه حرف به نفس‌نفس افتاده بود. باورش نمی‌شد توانسته بود کلشان را بگوید. می‌توانست این را به لیست افتخارات معدود زندگی‌اش اضافه کند.
نیل کمی ساکت ماند و بعد ناگهان زد زیر خنده. خنده‌ای که قلب او را فشرد.
- خدایا... یه جوری می‌گی انگار دوست‌دخترتم و داری دلیل واسه جدا شدن میاری.
او هم خندید و گفت: «ببین، دقیقا منظورم همین بود. همیشه مسخره‌م می‌کنی و جدیم نمی‌گیری. می‌دونی دلیلش چیه؟ چون تو به معنی واقعی خودمحوری. به هیچ‌کس و هیچ‌چیز اهمیت نمی‌دی، مگه اینکه واست سود داشته باشن‌. مرکز دنیای مزخرف خودتی و روابط واست هیچ‌ معنی‌ای ندارن‌. اما خب ما مجبوریم تا پایان قرارداد خونه با هم زندگی‌ کنیم، پس برو بیرون تا رابطه‌مون از این داغون‌تر نشه.»
رنگ نیل پریده بود، باورش نمی‌شد. باورش نمی‌شد که توانسته بود نیل را شوکه کند، اما نه از میزان حماقتش‌. و این شیرین بود. این یعنی برای نیل اهمیت داشت و شاید به زودی، از رفتارش پشیمان می‌شد و قدرش را می‌دانست.

MaayaWhere stories live. Discover now