۱

2 1 0
                                    

نزدیک غروب بود و هوا بی‌رحمانه داشت تاریک می‌شد. جوانی با سرزندگی بسیار با کودکی بازی می‌کرد و کودک با شادی می‌خندید. چیز خاصی نبود؛ اما پیرمرد خدا خدا می‌کرد که امروزش با همین تصویر کوچک اما زیبا پایان بگیرد. آخر، آن روز با روزهای دیگر فرق داشت. پیرمرد از تمام اتفاقات و مناسبات شصت و پنج سال زندگی‌اش، تنها همین یک روز در این ماه را به یاد می‌آورد که هیچ خاطره‌ی بدی با آن پیوند نخورده بود. وقتی از خانه‌اش بیرون آمده بود، با آن حال و وضع نامناسبی که داشت، به خود می‌گفت امروز را باید متفاوت از روزهای دیگر رقم بزند؛ باید در حال زندگی کند.
چه روزهای سختی بود. همه‌اش را، لحظه‌ به لحظه‌ی زندگی‌اش را با تمام جان زیسته بود و هیچ کدامشان را از یاد نبرده بود. می‌خواست همه را تبدیل به هنر کند تا شاید کمی از شدت هجوم خاطرات بکاهد؛ اما هنر هم او را از خود می‌راند. نقاش خوبی نبود‌ ولی نقاشی را بسیار دوست داشت. بی‌امان بود. تصاویر از پیش رویش پس نمی‌رفتند. ساده‌ترین اتفاق همه را زنده می‌کرد. خون‌ها، شکست‌ها، فصل‌ها، بوها، باران، صندلی‌، پارک، گربه‌ها، برف‌...
دانه‌های برف روی تن خیس زمین می‌غلتیدند.
جوان و کودک داشتند از پیش‌ پیرمرد می‌رفتند. صدای جوان‌هایی می‌آمد که به زنی متلک می‌انداختند. خودش را به یاد آورد که روزی با کسی که دوستش داشته بود، شوخی‌‌ای کرده بود که مانند این جوان‌ها به نظر رسیده بود. همین باعث شده بود که رابطه‌اش پایان بگیرد. باورش نمی‌شد چنین چیزی همه روزهایش را از بین ببرد. برف که روزگاری آن را قشنگ‌ترین چیز زندگی‌اش می‌دانست، حالا یادآور دوران تنهایی‌اش بود.
به سختی توانست از صندلی برخیزد. به سمت زن رفت و به او کمک کرد تا از جوان‌های متلک‌گو، خلاص شود. زن قشنگی بود.‌ چهر‌ه‌ی مهربانی داشت. پیرمرد با خود گفت شاید هم روز بدی نباشد. زن به او گفت: «ممنونم آقا. از دست این مردا. همیشه همینن. امیدوارم شما مثل اونا نباشید.» پیرمرد کمی رنجید‌. «مثل اونا»... رو به زن گفت: «درست میشه. شما نباید تنها بیرون بیاید.» دانه‌ی برفی روی مژه‌ی بلند زن نشست. زن گفت: «بالاخره که بعضی وقتا آدم مجبوره تنهایی بیاد بیرون.» و کمی سرعتش را کم کرد و پرسید: «شما چرا تنهایید؟ سردتون نیس؟» پیرمرد که تازه توانسته بود چهره‌ی زن را بهتر ببیند، خیره به او گفت: «فکر نمی‌کردم اینقد سرد باشه.» چراغ‌های پارک آرام آرام داشتند روشن می‌شدند. زن گفت: «فکر می‌کردم با اونا فرق داری ولی مثل همونا نگاه می‌کنی.» پیرمرد گفت: «چطور نگاه می‌کنم؟» زن که کمی ترسیده بود، از او فاصله گرفت و با صدای بلند گفت: «حتی از اونام بدتری!» و به سرعت از او دور شد.

یکی دیگر Where stories live. Discover now