لویی پرسید "الان دیگه اوکیی؟"
" منظورت چ_؟ اها اونو میگی؟ آره خوبم"
هری به دانشجوهایی که داشتن توی چمنها میدوییدن نگاه کرد و گفت" تو اهل ورزش هستی ؟"
" اره راستش عاشق فوتبالم "
" من خیلی به ورزش علاقه ندارم . پدر خوندم رابین ،..."
حرفش با صدای یک نفر از اونور حیات که داد می زد لویی قطع شد
لویی هم وقت اون پسر رو دید با اشتیاق واسش دست تکون داد .اون پسر خیلی خوشحال از وسط بازی فریزبی رد شد و اصلاً به کسی که دارم میزدن از زمین گمشو بیرون توجه نکرد و فقط بدون اینکه نگاهشونکنه انگشت فاکشو براشون بالا برد .
یه تیشرت مشکی با یه کت چرم تنش بود.
محکم همدیگرو بغل کردند و این لحظه دل هری فرو ریخت. شاید فقط ده دقیقه از آشنایی با لویی گذشته بود ولی دلش نمی خواست کسی جز خودش به لویی دست بزنه. حالا زل زده بود به اون پسر و داشت فکر میکرد که موهای پرکلاغی، تیپه خفن و گنگ ، قیافشم که هات عز فاک ...نوپ ، من نمیتونم باهاش رقابت کنم .
ز:" داداش کصخل مصخلی چیزی هستی ؟ اونطوری زل زدی بهم ؟"
ل:" یه دقیقه فحش نده ببینم چی میگی . خلاصه این هریه . هری اینم زینه و مطمعن باش ادم خوبیه ."
ز:" اره راس میگه فقط یکم عوضیم . خب چه خبر هری ؟ تو اردوگاه کصخلا ساکن شدی ؟
ل:"اگه یه دقیقه دهنتو ببندی مطمعنم دنیا جای قشنگ تری میشه "
هری به زین حسودیش میشد تیپ خفنش که با یه عینک نازک کامل شده بود .
هری دید که لویی یه چیزی تو گوش زین گفت اما نشنید چی
ز:" عه جدی ؟ خب چرا زود تر نگفتی ؟دیگه چه خبر هری جونم"
ل:" کم کم دارم به این نتیجه میرسم که تو هیچ وقت نمیخوای ادم شی . ولی جدی جدی زین ادم خوبیه کافیه باهاش اشنا شی."
زین کمر لویی رو گرفت و به خودش نزدیک کرد. لویی شروع به جیغ و داد کرد .بغض توی گلوی هری داشت جمع می شد .هر جایی رو نگاه می کرد جز اون دو تا .
زین عقب عقب رفت و گفت :"خب دیگه مسخره بازی بسه. من زین مالیکم و از دیدنت خوشحالم " با حالت تمسخر گفت "و اینکه... گریه نکن عمویی لویی دوست پسرم نیست . واسه خودت "
لویی خیلی محکم با مشت زد توی دیک زین و طوری به هری لبخند زد انگار هیچی نشده .
ز:"بوبره فاکر .وایسا حالا کونتو پاره می_"
لویی گوش زینو گرفت و پیچوند .
ل:" الان چه گوهی خوردی ؟کیو بوبر صدا کردی ؟"
اون دو تا با هم کل کل میکردن و هری مثل یه غریبه اونجا وایساده بود.
ه:"طبقه اول خوابگاهمون یه دفتر قدیمی و ترسناک هست ." خیلی یهویی گفت .
ز:"چی گفتی؟ "
ل:" هان ؟"
لویی و زین هر دوشون هم زمان چرخیدن .
ه:"هم اتاقیم نایل تونسته بود واردش بشه .گفت درش بازه پایه این چند ساعت دیگه بریم اونجا ؟"
ز:"من که پایم ."
ل:"خوب یعنی تو مطمئنی که درش باز بود چون به نظر میاد منطقه ممنوعه باشه اگه گیر بیفتم اخراجمون میکنن."
ز:"این نیله نایله .. چیه گفته درش بازه پس یعنی ممنوعه نیس .عن بازی در نیار دیگه بیا بریم ."
ه:" راس میگه . اون درازو میبینی ؟ اون رفته اونجا و برگشته . کاملا سالم بدون خط و خش . اخراجم نشده . مگه چقدر میتونه بد باشه ."
ل :" هعییی... سگ تو ضرر .پایم "
ه :" خب پس بعد خاموشی پایین میبینمتون . "
YOU ARE READING
ASYLUM
Fanfictionان را از سنگ ساخته بودند؛ سنگی خاکستری و تیره که با تیشه از کوهستان بیرحم جدا کرده بودند. انجا خانه ای بود برای کسانی که نمی توانستند از خودشان مراقبت کنند. برای کسانی که افکار عجیبی داشتند و کار های عجیبی می کردند. خانه را برای این ساخته بودند که ا...