"اردیبهشت ماه"
{پاییز ۱۳۵۵. اصفهان}
-سلام!
دستشو برای صاحب صدا تکون داد و همونطور که سرعت رکاب هاش رو بیشتر و بیشتر میکرد لبخند محوی روی لب هاش نشست. مغازه دار های بازارچه تند و تند با صدای بلند محصولاتشون رو تبلیغ میکردن و تک و توک، پیرزنی گوشه ی پله مانند دیوار نشسته بود و چادرش رو روی سر کشیده بود.
نور مستقیم آفتاب پاییزی از حفره های سقف بازار به زمین خاکی میتابید و ذره های گرد و غبار هوا رو نمایان میکرد.صدای چرخ و زنجیر دوچرخه توی کوچه پس کوچه های خلوت طنین انداز میشد و کمی خاک از رد چرخ ها به جا میموند.
باد توی موهای سیاه رنگ پسر میچید و لبه ی کوتاه پیراهن خاکی رنگش رو به رقص وامیداشت. باد خنک اوایل مهر، باد خنکی که لبخند کمرنگی روی لب پسر کاشته بود و با عطر تند ادویه و سبزی و میوه های بازار مخلوط شده بود، بادی که بوی خاک نم خورده ی دم حجره های شست شده رو میداد.
از کوچه پس کوچه های پشت بازار گذر کرد و سراشیبی های خاکی رو با احتیاط بیشتری رکاب زد، از جوی های خشک شده عبور کرد و بالاخره جایی جلوتر از ساختمان خرابه ی مسجد قدیمی، در سبز رنگ و رو رفته ای ته کوچه به چشمش خورد.
از دوچرخه ی باریکش پیاده شد و به دیوار تکیهش داد. قدم هاش رو سمت در سبز رنگ کشوند و کوبه ی فلزی رو چندبار کوبید. نگاهش به بوته ی رز خشکیده ی باغچه ی دم در بود، بوته ای که دیگه گل نداشت اما هنوز خار هاش رو حفظ کرده بود.
سکوت تنها چیزی بود که کوچه ی خلوت رو گرفته بود. صدای شهر به پس کوچه های پشت بازار نمیرسید، اینجا از هیاهوی نصف جهان دور شده بود.
YOU ARE READING
اردیبهشتِ سوخته.
Poetry"اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۶ زمانی بود که لای کتاب جلد سفیدش یک عکس سیاه و سفید نگه میداشت" خلاصه ی کتاب: دو دوست قدیمی، یکی با سری پر از سودا و دیگری با قلبی پر از عشق به هنر. اتفاقات دست به دست هم میدن، کوچه های خاکی و رنگپریده ی اصفهان شاهد ذره های...