"سلام دوست عزیزم. حالت چطور است؟ ایرادی ندارد اگر رسمی حرف زدن را کنار بگذارم؟
مدتی میشه که به رسمی نوشتن عادت کردم. از وقتی مسئول اداره ی پست شدم، خیلی نامههارو میبینم که میان و میرن. با آدرسهای مختلف، تمبرهای مختلف، همراهشون خیلی چیزا مثل گل، هدیه، کتاب هست. دلم نمیاد بهشون بگم گلا پژمرده میشن. به هرحال، اونا گلهارو به همراه عشقشون کنار نامه میذارن.
میخوای برای تو همگل بذارم؟ چه گلی برازندته؟
من از گل ها سردرنمیارم. گلی هست که بتونه میزان درد و غمی که اینجا جا گذاشتی رو همراهش بهت پس بده؟
خیلی دلم برات تنگ شده. برای تو و نقاشیهات و حرفهات و چیزایی که برات میگفتم و چیزایی که برام میکشیدی. برای سهراب و خونهی کوچیکتون و اون کوچهی خاکی و اون در آبیرنگ. برای رکابزدن توی اون شهر و برای تک تک چیزایی که دیگه نمیبینم.
تو اردیبهشت ماه رفتی، و از اون موقع هیچ اردیبهشتی برای من خرداد نشده. گذر فصل هارو احساس نمیکنم. انگار چیزی درونم یخ زده.
و خنده داره، چون درخت بادوم حیاط پشتی خونهی سابقم، خیلی بعد از اینکه تو رفتی، شکوفه داد. بالاخره حیات به شاخههای خشکش برگشت.
آمریکا چطور میگذره؟ چطور تونستی سهراب رو راضی کنی که مدرسشو ول کنه و باهات بیاد؟ چطور؟ هیچوقت نفهمیدم. خیلی ساکت و بیسر و صدا رفتی. بدون اینکه بقیهی دنیا بفهمن.
شایدم همه فهمیدن و فقط من نفهمیدم.
همیشه تصور میکردم وقتی برات بالاخره دست به قلم میشم احساساتم شفاف شده باشه. ولی حالا انگار گره خوردم. خودم، خودمو پیدا نمیکنم.
بهت حق میدم. خیلی انتظار منو کشیدی. و اگه میموندی، هیچ تضمینی برای زندگیت نبود. منو برای جرمهایی گرفته بودن که هیچ ربطی بهم نداشت. و وقتی آزاد شدم خیلیها اون جرم هارو باور کردن. حالا به خاطرشون بهم احترام میذارن. خیلی خنده داره.
ولی به هرحال، دیگه تورو ندیدم. نه تورو، نه سهراب رو. هیچکس دیگه هم نمونده. خالهی پیرم که هیجوقت ندیده بودمش بیخبر مرد و خونهش توی تهران به من رسید. میدونستی آخرین خانوادهم تو بودی؟
منو بابت لحن تندم ببخش تنها دوست من. مقصر این وسط تو نیستی، منم. تو سن کمی داشتی و من تورو باخودم پایین کشیدم. من روح ظریفتو خدشه دار کردم.
هیچوقت نباید به حرفای بیسر وتهم گوش میدادی. هیچوقت نباید ترک دوچرخهم مینشستی. هیچوقت نباید ازم کتاب میگرفتی.
عقل تو کلهم نبود و احساساتم اختیار تمام هوشمو گرفته بودن.
چقدر خری تو شهراد.رویای سبز رو ازم پس بگیر. رویای سبز، آبی، سفید، آزادی. اون رویاهای رنگی به من فقط درد میدن.
نمیدونم آیا هرگز به ایران برمیگردی یا نه. شاید فکر میکنی من مردم. شاید برمیگردی و منو توی اصفهان پیدا نمیکنی. شاید خیلی دنبالم میگردی. کوچه هارو، خیابونارو، خونه هارو. شاید باز هم همه میدونن و فقط من نمیدونم.
راستی، من هیچوقت پزشک نشدم. به هیچ کدوم از رویاهام نرسیدم و تو هم از دستم رفتی. برای رفتنت سرزنشت نمیکنم، بهت حق میدم. یکیمون باید میرفت.
عکست رو ضمیمهی نامه میکنم. همونی که ده سال پیش ازت توی حیاط خونهتون گرفتم. بهتره که برگرده به خودت. امیدوارم تمام دلتنگیهارو هم به خودت پس بده. نیازی بهشون ندارم. شبا همشون برمیگردن و جلوی چشمام بالا و پایین میشن.
هنوز هم نمیدونم چی میخوام بگم. شاید تمام چیزی که میخوام بگم اینه که متاسفم. بابت همهچیز. من سر هیچکدوم از قولهام نموندم. بیشتر از تو خودم ازم ناراحته. به اون بیشتر از همه خیانت کردم.
گاهی دوست دارم فکر کنم اگه همهچیز طور دیگهای بود چطور میشد. میبینی؟ هنوز کلهم باد داره و خیالپردازی میکنم. البته دیگه نه زیاد. خیلی کم. فقط دوست دارم تصور کنم که اگه واقعا شجاع بودم تو هنوز اینجا بودی و من هم هنوز اینجا بودم.
ولی شجاع نبودم. و تو اینجا نیستی. ای کاش بودی.
و درنهایت، برات آرزوی موفقیت دارم بهزاد. برای تو و سهراب، که همیشه مثل برادر کوچیکم بود، چیزی به جز خوشحالی نمیخوام.
این تنها چیزیه که خوشحالم میکنه. اینکه حداقل تو الان خوشحالی، خوشبختی، دور از همهچیز یک زندگی جدید داری.
دوستدار تو: شهراد"نامه ی پوسیده، گوشه ی گنجه زیر خلوار کتابها بود و حالا از تاریخش، بیست سال میگذشت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
اردیبهشتِ سوخته.
Poesia"اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۶ زمانی بود که لای کتاب جلد سفیدش یک عکس سیاه و سفید نگه میداشت" خلاصه ی کتاب: دو دوست قدیمی، یکی با سری پر از سودا و دیگری با قلبی پر از عشق به هنر. اتفاقات دست به دست هم میدن، کوچه های خاکی و رنگپریده ی اصفهان شاهد ذره های...