این آخرین قسمته.
...+دنبال "شهراد آزاد" میگردم. اینجاست؟
مرد دقیقهای نگاهش کرد. سهراب دستگیره رو بین انگشتهاش فشرد
-کدوم شهراد؟ بابا شهرادو میگی؟
به همسایهی دوم نگاه کرد. چیزی نگفت و منتظر شد.
زن چادرش رو جابجا کرد و ادامه داد
-توی این محل همه بابا صداش میکردن. خیلی مرد مهربونی بود..یادش بخیر...
قلب سهراب توی سینهش افتاد.
+ب..بود؟
-آره. وقتی تصادف کرد دیگه چیز زیادی یادش نیومد. اهل محل پول روی هم گذاشتیم که یه پرستار بگیریم، پرستاره وقتی حال و روزش رو دید پشیمون شد. واسه همین فرستادیمش خانه سالمندان....
ازت متنفرم. با تک تک قدمهایی که توی این خیابون برمیدارم ازت متنفرم. با تکتک نفسهایی که توی ریهم عطر کشورم رو میده ازت متنفرم. با قطره قطره آب این ناودون ازت متنفرم.
زمزمه کرد و سرش رو توی یقهش فرو کرد. آب به گردنش نفوذ میکرد و تنش رو میلرزوند. با رعد و برق بعدی تنش لرزید.
"نترس داداش. بارون فقط گریه ی آسمونه. یکم دلش گرفته"+اشکای خودتو کی پاک کرد؟
زمزمه کرد و پاشو روی برگ نیمهخشک گذاشت.
+من که نتونستم.مزهی تلخ دهنش بهش یادآوری کرد که از صبح چیزی نخورده. نگاهش رو از موزاییکهای پیادهرو بالا گرفت و به وانت میوه فروش انداخت. تک چراغی که بالای سقف وانت بود، روی میوه ها برق مینداخت و رنگ نارنجی و سبز و زردشون توی عصرِ بارونی توی چشم میزد.
سهراب از اون خاک متنفر بود. از اون کشور، از اون شهر، از اون هوا، از همه چیزش. از اون آدم خیلی متنفر بود. اما اون آدم، آخرین قطعهی روح برادرش رو داشت. قطعهای که به قدری خالص بود که هرگز به دست خودش نرسید. توی وجود مرد جاگذاشت و برای همیشه رفت.
حتی آخرین اسمی که گفتی رو هم نفهمیدم! آخرین جملاتت رو نفهمیدم! آخرین حرف هاتو نفهمیدم! آخرین نقاشیت رو ندیدم! چرا داداش؟ چرا هیچوقت نتونستم برات کافی باشم؟
ازت متنفرم داداش. ازت خیلی متنفرم.
کمی دور تر از وانت، اونطرف تر، تابلوی سردر آسایشگاه رو دید.
شالگردن سیاه رنگ رو بالاتر روی صورت یخ زدهش کشید و توی هوای خیس و سرد آخر پاییز، از خیابون رد شد. حتی وزش باد هم اینجا با آمریکا فرق میکرد. هرچند تهران شهر بچگیش نبود، اما انگار با تک تک چهرهها خاطره داشت. شاید توی صورت تک تکشون برادرش رو میدید.
"نترس داداش. بارون فقط گریه ی آسمونه"
قدمهاشو تند تر کرد و از در آسایشگاه گذشت.
...
پیرمرد پشت به در نشسته بود. هر از چندگاهی پلک میزد و تنها چیزی که میدید نقاشی جلوی صورتش بود. خیلی پر از رنگ بود و طرحهای پر رنگ شاید اذیتش میکرد. ذهن خسته و شکستهش طاقت دیدن اون همه پیچ و خم و رنگ نداشت.
DU LIEST GERADE
اردیبهشتِ سوخته.
Poesie"اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۶ زمانی بود که لای کتاب جلد سفیدش یک عکس سیاه و سفید نگه میداشت" خلاصه ی کتاب: دو دوست قدیمی، یکی با سری پر از سودا و دیگری با قلبی پر از عشق به هنر. اتفاقات دست به دست هم میدن، کوچه های خاکی و رنگپریده ی اصفهان شاهد ذره های...